زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

گارسون معروف ما!

رفتم برای صبحانه... 

میاد سرمیزم و میگه صبح بخیر ،خوبی ؟

تشکر میکنم و میگم خوبم... متقابلاً حالش رو میپرسم... 

میگه خسته اس ولی به خاطر کارش باید لبخند بزنه... 

یه اصطلاح میگه که معنیش اینکه خستم ولی باید سرپا بمونم... 

میپرسه معنیش رو میدونی ؟

میگم آره... 

خوشحال میشه که لازم نیس بیشتر از این توضیح بده ...

به غذای توی بشقابم زل میزنم و با چنگالم با غذای توی بشقابم بازی میکنم... 

میگه اما دیدن تو هر صبح چیز قشنگیه... حتی با این حجم خستگی... 

یه لبخند کمرنگ میشه اوج جواب من به آقای گارسون که توو هر فرصتی خودش رو پرت میکنه سر میزم... 

ازش تشکر میکنم...


چشمم میفته به پلاک روی لباسش بر خلاف تصورم اسم خیلی قشنگی داره... 

ناخودآگاه به پلاکش اشاره میکنم و میگم اسم خیلی قشنگی داری... 

با اشاره ی من نگاش سر میخوره سمت پلاکش... 

میخنده ، تشکر میکنه و میره... 



بینوایان :)

بعد سه روز بالاخره برگشتیم شهر قبلی... 

شب خسته و گشنه رسیدیم هتل... 

هم اتاقی از بودن اینجا خیییییییییییییییلی خوشحاله:)


دیشب آقای ع و آقای ن میگفتن نه بابا فک نکنین این شهریه های شما و هزینه ی سفرتون خیلی به نفع من بود اگه خود شما بودین اصلاً پشیمون میشدین! 


گفتم آخی! آقایون اصلاً میخواین من نسخه ی جدید بینوایان رو از روی سرگذشت شما بنویسم! ؟

ماشین رفت رو هوا! حتی خودشونم میخندیدن :)


والا به خدا... بابا خودتی! اصلاً مشخصه داری چرت و پرت میگی! 

ما تا میایم تکون بخوریم میگی اینقدر بریز به حساب بعد بیا حرف بزنیم ،حالام نشستی مینالی! 

در کل عمرم آدمی پول دوست تر از آقای ن ندیدم! 


دیشب اونقدر توو ماشین چرت و پرت گفتم و خندوندم بچه ها رو که حتی آقای ن و ع هم کبود شده بودن از خنده... 

آقای ع که دستش رو گذاشته بود رو صورتش و غش غش میخندید آقای ن هم روشو برگردونده بود سمت پنجره و شونه هاش میلرزید :)


بافه های موهایت را باز کن بگذار غمهایت بریزند!این دنیا با غمهای خوش عطر هم مست می شود

داریم ناهار میخوریم نشسته صندلی کناریم و سیگار میکشه... 

بچه ها میگن بخور میگه میل ندارم... 

اصولاً وقتی یکی سر میز چیزی نمیخوره ناهار به بقیه کوفت میشه... 

ظرف رو برمیدارم و میگم بردار... 

میگه میل ندارم... 

میگم بردار تا بقیه هم بتونن راحت بخورن... 

باشه ای میگه و برمیداره... 


دارم به ساندویچ توی دستم نگاه میکنم که میگه... 

یه لحظه نگام کن! 

نگاش میکنم ...زل میزنه توو چشام و منم نگام رو میدزدم و مشغول خوردن میشم... 

دوباره میگه یه لحظه نگام کن! 

زود نگاش میکنم و بعدم به ساندویچ توی دستم نگا میکنم... 

برمیگرده سمتم و میگه چشمات عسلی عه ؟

نگاش نمیکنم فقط جواب میدم نه قهوه ای کمرنگ عه... 


چیزی نمیگه دوباره سیگارش رو روشن میکنه و یه پک عمیق میزنه... 

هادی میاد و میشینه رو صندلی که خالی مونده... 

فندکش رو در میاره و سیگارش رو روشن میکنه... 

از جام بلند میشم و میگم موهام بوی سیگار گرفت و میرم سمت در... 

پاکت غذاش رو برمیداره و دنبالم میاد... 


توو آسانسور دارن حرف میزنن و منم گوش میدم که یه لحظ حس میکنم موهام تکون خورد... سرم و برمیگردونم و یه دسته از موهامو که با انگشت گرفته میبینم با اخم میپرسم چیکار میکنی ؟

دستش رو عقب میکشه و بیخیال میگه هیچی فقط خواستم ببینم موهات از جنس چیه ...

بحث رو ادامه نمیدم... 

فقط روبه روم رو نگاه میکنم و همین که در آسانسور باز شد میرم بیرون و با صدای بلند از همه شون خدافظی میکنم.... 


*عنوان از فریبا دادگر 


رفتن تنها دور شدن نیست ، می‌شود باشی وُ ، از دست رفته باشــــی

برای دوتا از پستای اینستاگرامم پیشنهاد کار گرفتم... 

یعنی زیر دوتا از پستام از دوجای مختلف توو دو کشور مختلف دعوت به کار شدم... 


هر دوشون ازم خواستن اگه تمایل به کار دارم با نمونه کارهام راهی اونجا شم... 

از وب سایت هر دو چک کردم ،هر دوشون معتبرن... 


هم اتاقی میگه دیووووووووووووووووانه چرا جواب نمیدی بهشون ؟

میگم قصد ندارم جواب بدم عکاسی برای من فقط یه سرگرمی عه نه شغل... 

چندتا خاک بر سرت نثارم میشه و بعدم دیگه چیزی نمیگه... 


میترا دیروز بهم میگه پستات رو چک کردی ؟

میگم چطور ؟

میگه فلان جا دعوت به همکاری داری میخوای بری ؟

میگم دیدم ،نه جواب نمیدم... 


*عنوان از مرجان پور شریفی 



یک خارجی مسلط به زبان فارسی!

برای سه روز اومدیم یه شهر دیگه و هتلشم اصلاً دوس ندارم! 

با هم اتاقی توو هر فرصتی میگیم که دلمون برای اتاقمون توو هتل قبلی تنگ شده... 

نوید و امین میگن نه همینجام خوبه اینجا شهر آرومی عه... 

عوضش هم اتاقی دلش حسابی برای شهر قبلی تنگ شده... 

فردا شب قرار عه برگردیم... خوشحاله... 


رفتم اتاق خودمون دوش گرفتم و با موهای خیس رفتم سمت آسانسور و مواظبم کسی نگه این دیوانه این وقت شب با موهای خیس تو راهرو چیکار میکنه! 

آسانسور میره بالا ...


هنوزم بچه های ما بیدارن و صدای خنده هاشون شنیده میشه و تو راهرو هم میرن و میان ،پس اصلاً بیدار بودنشون عجیب نیس علی الخصوص شهاب و امیر رضا ،حالام رو به روم گارسون و دوستشه... 

به فارسی میگه ببخشید... و میاد کنارم وایمیسته... 

میگم خواهش میکنم بعد یه لحظه یادم میفته این فارسی با من حرف زد! 

به فارسی میپرسم شما فارسی بلدی ؟

میگه آره بلدم! 

و طبق معمول شهاب نطق میفرماید که الهی بمیرین ما کلی زحمت میکشیم زبون شما رو یاد بگیریم بعد شماها میاین فارسی یاد میگیرین ؟

کلی به حرفاش میخندم... 


اومدم پیش دخترا امشب رو پیششون میمونم...




آیلین...

با کلی میانجی گری هم اتاقی ،مهدی و آیلین آشتی کردن... 

امروزم توو آسانسور به مهدی گفتم آیلین دختر فوق العاده ای عه قدرش رو بدون... 

گفت میدونم فوق العاده اس... 

بعدم رفت... 

امشبم قرار عه برم پیش آیلین بمونم.. 

هم اتاقی رفته اونجا و گفته تو هم باید بیای...