ژله رو میریزم توو قالب و میذارم توو یخچال و مشغول کیک پختن میشم که....
-اااااااااااااااای واااااااااااااای
بله! صدای مامانه که رفته پی بوی توت فرنگی که توو خونه پیچیده و رسیده به منبع بو!
ظرف سیلیکونی رو کشیده سمت خودش که به خاطر انعطاف ظرف نصف ژله ریخت! و این شد که مجبورا کل یخچال رو خودش تمییز کرد!
بعدم به من میگه: آخه ژله رو توو این ظرف میریزن!
من ⊙_⊙
-نه واقعاً چرا الان ژله درست کردی! بوی خوبیم داره... :/
میگم :والا نمیدونستم یه موجود شکمو قراره بره سر وقتش! یعنی پسر کوچولوهم میدونه نباید دست به ظرف ژله بزنه !
هیچی دیگه فعلاً کیک رو گذاشتم یه جایی که دستشون بهش نرسه!
دیگه باید به فکر یه گاو صندوق برای آشپزخونه باشم! یخچال دیگه به درد خانواده ی ما نمیخوره!
یلداتون مبارک :)
این همه شغل ، این همه مغازه ،این همه فروشگاه
کاش توی هرشهر یک مغازه ی خوشحال فروشی هم داشتیم!
روزهای جمعه ، حالا جمعه هم نه روزایی که به هردلیلی دلمون بی قرارمیشه ،روزایی که به هر دری میزنیم بازم دلمون گرفتس مثلا روزهایی که تونیستی . . . میرفتیم پیشِ خوشحال فروش ومیگفتیم
ببخشید این "خنده های از ته دل" چندن؟
حتی آرامش فروشی هم خوب بود
توروزایی که فکرت انقد درگیره که سرت میخواد منفجر بشه !
میرفتی پیشِ آرامش فروش ومیگفتی
این "آرامشا" لحظه ای چند؟
#المیرا_دهنوی
لپ تاپم رو روشن میکنم و بالشتم رو بغل میزنم و فیلم Insurgent رو play میکنم...
مثل قسمت اولش فیلم خوبیه :)
یهویی یادم میاد که Divergent رو شهریور ماه ساعت دو ی صب با عزیزجونم نگا کرده بودیم :)
بله همچین عزیزجونی دارم ^_^
اگه توو خونه یه داداش کوچولو داشته باشین،قطعاً شکسته شدن ماگ تون به دست همین موجود کوچولو چیز عجیبی نیست!
مخصوصاً اگه بعدش با اون چشمای شکلات داغیش زل بزن ِ بهتون و جیک نزنه!
اونقدر خودش رو مظلوم نشون داد که بابا پقی زد زیر خنده!
کلا سابقه ی درخشانی توو فوضولی اتاق و خراب کردن وسایلم داره :)
فدای سرش^_^
خدا رو شکر که دارمش...
خدایا شکرت... شکرت :)
هر وقت یکی ازتون خواست که یه غذایی ،دسری ،شیرینی یا اصلاً هر چی ،درست کنین ،توصیه ی من به شما اینکه کاری کنین غذا ته بگیره ،دسر بد مزه شه ،کیک عین یه پاره آجر سفت شه ،خلاصه کاری کنین که دیگه نذارن از شعاع سی متری آشپزخونه رد شین و گرنه مابقی عمرتون رو باید مثل یه رستوران غذای خانگی یا قنادی و کافی شاپ بگذرونین ....
و الا مجبورین روزای تولدتون یا هرروز دیگه ای که مهمون دارین خودتون آشپزی کنین چون مامان جان تون میفرمایند غذاهات خوشمزه ان... البته این شامل مابقی روزای سالم میشه...
مثل الان که آقای پدر مریضه و خواسته براش آش درست کنم،مریضم که میشه مثل یه پسر کوچولوی سه ساله زودرنج میشه و خوابالود...
کیک پخته بودم ،یه برش نسبتاً بزرگش رو گذاشتم تو یه ظرف و بردم سر کلاس... نصفش رو که شکیبا خورد و خیلیم غر زد که وقتی خوشمزه درست میکنی مریضی اینقدر کم میاری ؟:/
نصفش دیگه اش رو هم که فرناز و فرشته و آناهیتا و شهلا خوردن...
الانم دو روزه که دارم دستور پخت کیک کاکائویی و کیکی که اون روز برده بودم سر کلاس ،رو میدم...
چند روز پیشم دسر شکلاتی درست کردم گذاشتم تو یخچال ،بعدشم رفتم یه کم درس بخونم...
پنج دقیقه ی بعد صدای تق و توق اومد ...
میرم توو آشپزخونه میبینم مامانم داره تمام آشپزخونه رو خیلی جدی میگرده !میپرسم چیکار میکنی مامان ؟
میگه تو چیزی درست کردی ؟
جوابی نمیدم!
دوباره میپرسه... میگم آره...
میپرسه کجاست ؟
جواب میدم توو یخچال...
میگه نبودا! من گشتم ؟
میرم و قالب رو نشونش میدم...
میپرسه نمیشه خورد ؟
میگم الان نه سه یا چهار ساعت بعد آماده میشه...
هیچی دیگه رسماً تا سه ساعت عین یه بادیگارد از دسر ِ شکلاتیم محافظت کردم... بعد برشگردوندم توو یه ظرف بزرگ...و بازم گذاشتمش تو یخچال...
یه ساعت بعد رفتم سراغش و دیدم که اااااااااای دل غافل 90درصدش رو خوردن و چیزی برای بعد شام نمونده!!
پسر کوچولوم که هر وقت منو تو آشپزخونه میبینه سریع میره شیر و همزن رو میاره و عین بچه گربه نگام میکنه که یعنی کیک میخوام:)
زندگی شاید شبیه به یک جاده باشد
یک مسیر برای رسیدن به مقصدی نا معلوم...
مقصدی که برای هر انسانی فرق دارد
مسیر برای بعضی ها کوتاه است ، برای عده ای طولانی...
گاهی پر پیچ و خم است ، پر از سر بالایی ... دیگر نمی کشیم ... نمی توانیم به جلو برویم ،پر از سرعت گیر های عجیب و غریب که تا برای رسیدن بهمقصدمان سرعت میگیریم ، تا به رسیدن نزدیکمی شویم سرعتمان را میگیرند، یک طرفش درّه است و یک طرف بیابان...
هیچ لذتی نمی بریم از این مسیر ، از این جاده ، از این زندگی ، تازه اگر سقوط نکنیم...
گاهی جاده صاف است و سراشیبی...
خود به خود مسیر را طی می کنیم...نه خبری از سرعت گیر است نه درّه ... یک طرف جنگل است ، یکطرف دریا...
در جاده ومسیر زندگی اتفاقات زیادی می افتد...
با آدم های مختلفی برخورد میکنیم
از کنار خیلی ها بی تفاوت میگذریم
خیلی ها بی تفاوت از کنارمان میگذرند و گاهی هم پیش می آید کسی چشممان را میگیرد و گازش را میگیرد و می رود...
گاهی انرژیمان وسط راه تمام می شود و هیچکس برای کمک کردن به ما نمی ایستد...
گاهی جلوی راهمان را میگیرند
گاهی پنچر می شویم ، خسته میشویم ...
اما همه ی این ها به کنار
فرق دارد مسیر را با چهکسی برویم
با چه کسی همراه و همسفر باشیم
تنها باشیم یا دلمان به بودن کسی قرص باشد....
بماند که خیلی ها وسط جاده پیاده می شوند و همسفرشان عوض می شود ...
بماند که خیلی از ما هم سفر های خوبینیستیم ...
بماند که بیشتر مسافریم تا هم سفر
ولی یادمان باشد جاده برای رسیدن به مقصد است ...
زندگی برای رسیدن به هدف است
حتی اگر مسیر سخت باشد ...حتی اگر زندگی سخت باشد...
#حسین_حائریان
دوست داشتنِ مادرم را وقتی دیدم که در حالِ درست کردنِ کتلت بود و برای من سه تا برشته شده کنار گذاشت.
یا وقتی که ادکلنام را سمتِ چپِ آینه گذاشت میدانست که دوست دارم آنجا باشد.
آلبالو پلوهایش برای پسری که از راهِ دور رسیده و بوی غذا مستش می کند...
صدای پدری که به خانه میآید و میگوید؛ باباجان از آن آلوها که دوست داری خریدم... این هم بیسکوئیتهای چای عصرت... تو که قند نمیخوری...
یا اصلا همان وسطِ هندوانه که مال من است...
حتی سهمِ ته دیگِ سیب زمینیاش!
بی آنکه بخواهم
بی آنکه بر زبان آورم...
میدانی که چه میخواهم بگویم؟!
دوست داشتن همین ریزه کاریهاست
همین کتلتها و هندوانهها
همین بیسکوئیت چای عصر...
دوست داشتن همین عمل کردنهاست همین "حواسم هستها"...
حرف را که همه بلدند بزنند...
#مریم_قهرمانلو