داریم ناهار میخوریم نشسته صندلی کناریم و سیگار میکشه...
بچه ها میگن بخور میگه میل ندارم...
اصولاً وقتی یکی سر میز چیزی نمیخوره ناهار به بقیه کوفت میشه...
ظرف رو برمیدارم و میگم بردار...
میگه میل ندارم...
میگم بردار تا بقیه هم بتونن راحت بخورن...
باشه ای میگه و برمیداره...
دارم به ساندویچ توی دستم نگاه میکنم که میگه...
یه لحظه نگام کن!
نگاش میکنم ...زل میزنه توو چشام و منم نگام رو میدزدم و مشغول خوردن میشم...
دوباره میگه یه لحظه نگام کن!
زود نگاش میکنم و بعدم به ساندویچ توی دستم نگا میکنم...
برمیگرده سمتم و میگه چشمات عسلی عه ؟
نگاش نمیکنم فقط جواب میدم نه قهوه ای کمرنگ عه...
چیزی نمیگه دوباره سیگارش رو روشن میکنه و یه پک عمیق میزنه...
هادی میاد و میشینه رو صندلی که خالی مونده...
فندکش رو در میاره و سیگارش رو روشن میکنه...
از جام بلند میشم و میگم موهام بوی سیگار گرفت و میرم سمت در...
پاکت غذاش رو برمیداره و دنبالم میاد...
توو آسانسور دارن حرف میزنن و منم گوش میدم که یه لحظ حس میکنم موهام تکون خورد... سرم و برمیگردونم و یه دسته از موهامو که با انگشت گرفته میبینم با اخم میپرسم چیکار میکنی ؟
دستش رو عقب میکشه و بیخیال میگه هیچی فقط خواستم ببینم موهات از جنس چیه ...
بحث رو ادامه نمیدم...
فقط روبه روم رو نگاه میکنم و همین که در آسانسور باز شد میرم بیرون و با صدای بلند از همه شون خدافظی میکنم....
*عنوان از فریبا دادگر