زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

یک روزی که خوشحال تر بودم ... دوباره مینویسم...

نذر کرده ام


یک روزی که خوشحال تر بودم


بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد،


که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .



یک روزی که خوشحال تر بودم


می آیم و می نویسم که


" این نیز بگذرد "


مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.



یک روزی که خوشحال تر بودم


یک نقاشی از پاییز میگذارم ،


که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست


زندگی پاییز هم می شود ،


رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!



یک روزی که خوشحال تر بودم


نذرم را ادا می کنم


تا روزهایی مثل حالا


که خستگی و ناتوانی


لای دست و پایم پیچیده است


بخوانمشان و یادم بیاید که


هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد


و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.




درد و دل های بی سر و ته شبانه

چقدر خسته ترم کردی با حرفات...



+حق با شماست! 

من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکرده ام که در آیینه بنگرم.... 

و آنقدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند... 



زندگی را باید با لذت خورد :)

لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !

از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.

در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.

تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ: ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ.. ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ



رابطه ی مستقیم داشتن خاله ی ته تغاری با دوپینگ اعتماد به نفس!

هر کسی باید یه خاله ته تغاری داشته باشه که بهش اعتماد به نفس کاذب! بده !مثلاً بهش پیام بده که 


"‏امشب وفرداشب ازخونه بیرون نیا تو رو با ماه اشتباه میگیرن

عیدت مبارک"


+عید همگی مبارک :)



پرده ی آخر

ساعت 13 شنبه برای ما دلگیر بود... 

تموم نشده دلتنگ بودیم ،دلتنگ این یه سالی که کنار هم گذروندیم... 


روزایی که استاد دعوامون میکرد یا روزایی که بهمون روحیه میداد... 

همدیگه رو با لبخند نگاه میکردیم... 

چندبار همدیگه رو بغل کردیم و دست دادیم ولی بازم وسط راه برمیگشتیم و دوباره همدیگه رو بغل میکردیم... 

از استاد خواهش کردیم که حلالمون کنه و اون فقط خندید و برامون دست تکون داد... 

تموم شد... 


راستش همه ی حسم دلتنگی و ناراحتی نیست ،خوشحالم هستم... 

خوشحال از اینکه اون آدما رو شناختم و بدون دلخوری و هیچ خاطره ی بدی از هم جدا شدیم... 

هر شروعی یه پایانی داره ،اینم پایان این شروع... 

روزهای جدید و آدمای جدید ،این یعنی زندگی همچنان ادامه داره... 



مرد تیرماهی ِ دوست داشتنی من :)

امشب بودنت رو جشن گرفتیم:)


به اندازه ی ثانیه به ثانیه ی سالهای خواهر بودنم ممنونتم :)

حس خوبی  ِ خواهر بودن ^_^

برام عزیزی ،خیلی عزیز... 


تولدت مبارک داداشی ^_^