زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

صدام کن صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن...

 

 

بهم میگه:

-تو از قدرت عشق چیزی نمیدونی ،تو هنوز نمیدونی که عشق با یه زن چیکار میکنه.... چیزی ازش نمیدونی...


من فقط نگاهش میکنم... 

حق با مامان ِ... 

منطق من همیشه تحت هر شرایطی فقط یه اصل رو رعایت کرده 

"زندگی کن ،برو جلو ،هر طور که دلت میخواد زندگی کن فقط برای ساختن دنیای خودت دنیای کس ِ  دیگه ای رو خراب نکن.... به هر سبکی که میخوای زندگی کن فقط مواظب باش که به خودت و عزیزات صدمه نزنی.... تحت هر شرایطی توو موضع قدرتت بمون...  دنیات رو جوری بساز که دلت میخواد ،هر کجای دنیا که فک میکنی باید باشی،باش.... ولی تحت هر شرایطی موظفی از خودت مواظبت کنی... "



من حاصل یه عشقم...

خانواده ی خوبی دارم ،یه زندگی معمولی مثل مابقی آدما... 

حس خوبیه که بدونی این خانواده با عشق کنار هم موندن و تا به امروز سر بله ی بیست و چندسالشون موندن ولی به قول مامان درکی که اون از عشق داره با تعریف من فرق داره... 


میگم باید خود طرف رو ببینم ،ندیده نمیتونم چیزی بگم یا حتی نظری داشته باشم... 

میگه ولی من دلم نمیاد شوهرت بدم... 

میخندم... میخنده... 

میگه حیفم میاد بدمت به کس دیگه ،که ازدواج کنی... 


آقایی که چندماه تموم پدرش خیلی صریح و واضح گفته بود که قصد داره منو برای پسرش خواستگاری کنه ،برگشته.... 

چندماهه که هر یکشنبه به واسطه ی پدر این آقا پسر بین من و مامان حرف هایی گفته میشه و تقریبا دیگه تکراری شده... 

نمیدونم برای چندمین بار ولی به پدر اون آقا گفتم که بیخیال این موضوع بشه چون برای منی که بیست سالمه ازدواج توو الویتام نیست نه که مهم نباشه ولی حالا نه.... 


مامان نگام نمیکنه و فقط آروم میگه 

-این بحثا که میشه ،باورم نمیشه اونی که درباره اش حرف میزنن تویی ،توو خیال من تو هنوز اینقدر بزرگ نشدی که بخوای یه روز از این خونه بری.... هر بار که یکی تو رو از ما خواستگاری میکنه دلم میگیره ،دوست ندارم به این زودیا بری... "

میخندم... بلند.... میخندم.... 

ادامه میده"به قول بابات تو همیشه عاقلانه تصمیم گرفتی ،با منطقت انتخاب کردی.... بازم تصمیم با خودته... دختر کله شقی ،خیلیم کله شق تمام دنیام که بسیج شن حرف حرف خود ِ یه دندته ولی بابات راست میگه عاقلانه تر از من به این ماجراها نگا میکنی... "


بزرگ شدم مامان نه زیاد ولی از اونی که توو فکر تو عه بزرگتر شدم... 

دوست داشتن از همین جنسه... 

از جنس همین نگاهام که فقط برای شماهاست... 

از جنس همین دلواپسیام وقتایی که مریض میشین یا غصه دارین... 

یعنی همین که دنیا رو با بودن شماها دوست دارم ...

دوستون دارم و همین یعنی عشق... 


بذار هنوزم همون دختر کوچولوی توو خیالت باشم... همونی که زوده براش رفتن از این خونه... 

 

مامان دعام کن... دعای مادر میخوام...

دعا کن این خستگی با یه پایان خوش تموم شه... 

خدا دست رد به سینت نمیزنه... 

دعام کن مامان...