چه سخاوتمند است پاییز
که شکوه بلندترین شبش را
خالصانه پیشکش تولد زمستان کرد...
زمستانتان سفید و سلامت
یلدا مبارک....
بعد از مدت ها یه خواب یه ساعته ی بعد از ظهری...
شروع کابوس...
فرار...
فرار...
وحشت...
از خواب پریدن...
نفسای تند...
تپش قلب...
بوم ،بوم ،بوم...
نگا کردن به اطراف برای مطمئن شدن
از اینکه ،هر چی که دیدی فقط یه کابوس بود
و
تو الان تو اتاقی... کسی دنبالت نیس...
و دوباره برای اینکه مطمئن شی
میشینی و بازم به اطراف نگا میکنی...
بوم بوم بوم
صورتتو مهمون آب سرد میکنی
تا این آتیشی که افتاده به جون گونه هات
کم شه...
یه بار دوبار سه بار چهار بار پنج بار
اونقدر آب میپاشی به صورتت که حتی موهای باز پریشونت هم خیس میشه...
همونایی که تو خواب که میدویدی
پریشونتر میشد ...
لعنت به همه ی کابوسا....
زل میزنی به خودت توی آیینه
فقط زل میزنی...
بعد زیر لب میگی
"ایشاا... که خیر...
ولی لعنت به کابوسا "
لعنت به همه ی کابوسا....
تو شبیه یک باران نرمی، خیس نمیکنی، احساس آدمی را طراوت میدهی...
شبیه یک خیابان در یک عصر پاییزی، با برگهای زرد و نارنجی روی پیاده رو هایش، گرم و سرد، ملس، لابلای رایحه سبک یک یادآوری خوش، یک پیاده روی کوتاه و حرفهایی که هرکدام چند لایه دارند.....
دیدن خوابت هم گاه ناغافل لابلای روزمره های پیچیده در عادت های سخیف زندگی، حال آدمی را خوب میکند. روزگارت به کامت ...
زندگی را تو بساز...
نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف..
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
لبخند بزن؛
برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند،
تجربه ثابت کرده است که گاه قوسی کوچک ، میتواند معماری بنایی را نجات دهد ...
شب آرامی بود
زیبای یقین
با خودم می گفتم :
ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
نان خواهر ، که به ماهی ها داد