جا داره یه تشکر ویژه هم از منشی جدیدمون داشته باشم که وسط درگیریای مطب دیدم نشسته پشت میزش و سرش توو گوشیشه و وقتی متوجه حضور من میشه سرش رو میاره بالا و با اشتیاق و یه ته چهره ی عاشق میگه خانم دکتر شما این فیلمو دیدین؟جواب میدم نه...
دوباره دست میبره توو موهاش و میگه باید حتما نگاه کنین خیییییییییییییییلی قشنگه:/
یعنی این حجم از حس مسئولیت پذیرش توو محیط کار شایان تحسینه!!!
حالا فدای سرش که ما باید با تارهای صوتی مون خدافظی کنیم تا متوجه صدامون شه!بالاخره دستش بنده ...
از صب یه بند سرپا بودم تا آخرین مریض و تعطیل شدن مطب....
دکتر به شدت خونسرده که به دعوای شبیه خاله بازی منشیاش فقط میخنده،من به شخصه اصلا حوصلم برای همچین مسائلی یاری نمیکنه...
معمولا وقتایی که من درباره ی یه موضوعی غر میزنم و محدثه هم هی پشت سر هم میگه مثبت فکر کن،در نود و نه درصد مواقع نتیجه همونی میشه که من میگم!!!!!
یکی از بحثایی که توش منو محدثه تفاهم نداریم همین بحث امشب بود که بازم به نتیجه ای نرسیدیم...
البته بماند که تعداد اینجور بحثا اصلا کم نیست...
مطب بعضی روزا اونقدر شلوغ میشه و کیسای مشکل پیدا میشن که شبا به زور خودتون رو میرسونین خونه.... البته من صب رفتم و بعد مطبم تا طرفای یازده رفتیم ددر...
نتیجه این شد که خستهههههههه خودمو رسوندم به تختم و خیلی دلم میخواست آرایشمو پاک نکنم و بخوابم ولی متاسفانه نمیشد...
الانم کافیه فقط سرمو بذارم رو بالشت...
هر چقدر که بزرگتر میشم تنها چیزی باعث میشه غمگین شم و بترسم ،ترس از دست دادنه عزیزامه...
زندگی بدون اونا....
عمیقا غمگینم میکنه و میترسونه منو...
بار فتن همه میتونم سر کنم،عادت کنم و زخمام رو با حوصله مرهم بذارم و خوب کنم...
هر رفتنی جز نبودن اونا...
دور باشه اون روزا.....خیلی دور....خیلی خیلی دور.....