زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

فقط لعنت به خودم....

یه وقتایی هست که آدم دلش میخواد دو دستی بکوبه تو سرش خودش.... 

یه وقتایی انواع و اقسام فحش هایی که بلدی رو به خودت میدی... 


مثل وقتایی که یکی ازت کل جزوه های یه درس رو میخواد چون خیر سرت اون درس رو صد میزنی... 

دیگه نمیگم که چندصد تومن پول همین سه تا جزوه شده... 


ولی محض رضای خدا وقتی از یکی چیزی قرض گرفتین تو رو جان هر کی دوست دارین انصاف داشته باشین و همون طوری که گرفتین پس بدین.....

نه قروقاطی! جوری که من بدبخت دوساعت نشینم کنار این همه برگه ی در هم برهم و مجبور باشم دونه دونه صفحه ها رو مرتب کنم !


آخه به من رحم نمیکنی ؟

این برگه ها پانچ بودن ،سه تا جزوه ی مجزا! 

شماره نداشتن! 

حالا من از کجا 42تا درس رو مرتب کنم هان ؟


بعدم میگی شرمنده! 

آخه چرا آدمو به غلط کردن میندازین! 

من الان با این برگه های قاطی پاتی چه خاکی به سرم بریزم.... 


+مرتبش کردم :)






نامه خدا به همه انسانها...

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،   نگاهت می کردم،  


        امیدوار بودم که با من حرف بزنی،   حتی برای چند کلمه،   


       نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات


 افتاد، از من تشکر کنی؛  


        اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،   مشغول انتخاب لباسی


 که میخواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف


 میدویدی تا حاضر شوی،     فکر می کردم چند دقیقه ای وقت


 داری که بایستی و به من بگویی:"سلام"،       


   اما تو خیلی مشغول بودی.      


    یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت،


 کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.         


 بعد دیدمت که از جا پریدی،   خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی،    


      اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.          


تمام روز با صبوری منتظرت بودم،   با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.   


       متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی؛    

      شاید چون خجالت می کشیدی،      سرت را به سوی من خم نکردی!!! 


         تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.         


 بعد از انجام دادن چند کار،          تلویزیون را روشن کردی،          نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟      


    در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و  تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی.        


  در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط ازبرنامه هایش لذت می بری.       


   باز هم صبورانه انتظار ترا کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،   شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!! 


         موقع خواب،  فکر می کنم خیلی خسته بودی،    


      بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی،    


      به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.     


     نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی؛


          اما اشکالی ندارد،          آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!


          هنگامی که به خواب رفتی،       صورتت را که خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود،را عاشقانه لمس کردم.    


      چقدر مشتاقم که به تو بگویم: چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...      


    احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.          


من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.       


   حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی.      



    من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم،  منتظر یک


 سر تکان دادن،  یک دعا،    یک فکر،  یا گوشه ای از قلبت که بسوی


 من آید.       


   خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی.     


     خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود،


 به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!         






خوابگرد :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باید مست بود...

مدام باید مست بود

تنها همین...


باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمان

که تورا می‌شکند

و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی

مدام باید مست بود

اما مستی از چه ؟

از شراب

از شعر 

یا از پرهیزکاری

آن‌طور که دلتان می خواهد

همواره مست باشید


شارل بودلر




پنج شنبه عطر نبودن دارد...


دست خودش نیست...

پنج شنبه عطر نبودن دارد...

 بسان دختری با موهای بافته,که در پشت پنجره قدیمی خانه,چشم به راه مسافری نشسته است,

که بلیت برگشتش را گم کرده ,

ویا فردی که فراموشی دارد و آدرس خانه را, جا گذاشته است...

هفتها می آیند و میگذرند,خاطراتت میمانند و حجوم می آورند,که تنهایی را بیشتر کنند...

پنج شنبه مثل خیال توست,عطرش در خانه میماند و قصدش دوباره رفتن است...


باران_امینی




این یک داستان عاشقانه نیست!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بانو از خودت دست نکش =)


بانو از خودت دست نکش


خودت چتر باش


خودت ابر باش


خودت باران


شک نکن خدا نابغه بوده،که تو را آفریده


بیخیال بنده هایش که دنیای زنانه ات را نادیده گرفتند


،


بانو ایندفعه سر سفره، تو نان گرم بخور


اصلا تمام زیتون های دنیا هم مال تو


هر وقت هم تنت سرد شد


تنهاییت را بغض نکن


آواز کن


با صدای بلند برای گرمیه دلت بخوان


دیگر هیچ وقت تنهاییت را باگریه نشان نده


حتی وقتی تنها میخوابی.


بگذار ایندفعه لالاییت را برای خودت...


،


چه خوب میشد عصرانه میهمان خودت باشی


بانو بانو بانو


چای که دم کشید


دامن کوتاهت یادت نرود


قند توی دل قندان آب میشود


طعم گس چای را که هورت میکشی


،


بانو یک دل سیر بخند


بخند به ریش روزگار


به ریش ناکسانی که تو را ناقص العقل خواندند


و خود زاده تو اَند


که اگر عاطفه و مهر تو نبود


تو را به قضاوت نمی نشستند


و حکم به مشروطی آزادیت نمیدادند


که هر جا میروی گزارش کنی


که من میگویم، من میخواهم و من منشان


گوشت که سهل است جانت را پر کند


مهربان یک دل سیر بخواب


تا درد حرفهایی که دل کوچکت را میشکند


فراموش کنی


بانوی کامل


خدا آرامش هستی را در چشمانت


در حلقه آغوشت


درست روی لبهایت به امانت گذاشت


به جهنم برود، هر که آرامشت را دستخوش زمختی خویش کند


به جهنم برود آنکه بلندای روحت را نمیبیند


ولی فرود و فراز تنت را خوب میشناسد


به جهنم برود کسی که تو را ضعیفه خواند


تا ضعف خودش به چشم نیاید


بین خودمان باشد


خدا شرمنده جای نوازشهاییست که روی تنت ماند.


-به جهنم میرود


،


بانو راستی حال دلت چطور است؟


چند وقت است رویا ندیده ای،


راستی هنوز اشک میریزی؟!؟!؟


قول دادی که دیگر تنهاییت را با گریه نشان ندهی


نکند هنوز منتظر شنیدن دوستت دارمی!!!


،


بیا بحث را عوض کنیم


راستی موهایت را بگذار بلند شود


بگذار از زیر روسری هوایی بخورند


لاک قرمز یادت نرود


خدا هر چه صورتی و قرمز و سرخابیست برای تو آفریده


کلاغ ها دیر زمانیست پشت سر طاووس حرف میزنند


اصلا بگذار یک کلاغ چل کلاغ کنند


تو گوشواره هایت را فراموش نکنی


،


،


بانو هر وقت دلت خواست دستت را از ماشین بیرون ببر و


تن وحشی باد را لمس کن


هر وقت هم دلت خواست


لبه ی جوی راه برو


حتی بلند حرف بزن و بخند


و هر روز هم برقص خواستی با ساز دلت خواستی با...


فقط یادت نرود کتاب بخوانی


بانوی کامل و زیبا


تو سلیقه خاص خدایی


آنِ خلقتت خدا قلیانی چاق کرد


پا روی پایش انداخته


و روی بوم نازنین وجودت قلم عشق را چرخاند


پس تو نابترینی


،


بانو نابترین شعر خدایی تو


سَر انگشت بهاری


بخند از ته دل رها


و بزن قید احساسی که نخوانَد تمنای نگاهت را...