برای سه روز اومدیم یه شهر دیگه و هتلشم اصلاً دوس ندارم!
با هم اتاقی توو هر فرصتی میگیم که دلمون برای اتاقمون توو هتل قبلی تنگ شده...
نوید و امین میگن نه همینجام خوبه اینجا شهر آرومی عه...
عوضش هم اتاقی دلش حسابی برای شهر قبلی تنگ شده...
فردا شب قرار عه برگردیم... خوشحاله...
رفتم اتاق خودمون دوش گرفتم و با موهای خیس رفتم سمت آسانسور و مواظبم کسی نگه این دیوانه این وقت شب با موهای خیس تو راهرو چیکار میکنه!
آسانسور میره بالا ...
هنوزم بچه های ما بیدارن و صدای خنده هاشون شنیده میشه و تو راهرو هم میرن و میان ،پس اصلاً بیدار بودنشون عجیب نیس علی الخصوص شهاب و امیر رضا ،حالام رو به روم گارسون و دوستشه...
به فارسی میگه ببخشید... و میاد کنارم وایمیسته...
میگم خواهش میکنم بعد یه لحظه یادم میفته این فارسی با من حرف زد!
به فارسی میپرسم شما فارسی بلدی ؟
میگه آره بلدم!
و طبق معمول شهاب نطق میفرماید که الهی بمیرین ما کلی زحمت میکشیم زبون شما رو یاد بگیریم بعد شماها میاین فارسی یاد میگیرین ؟
کلی به حرفاش میخندم...
اومدم پیش دخترا امشب رو پیششون میمونم...