زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

برای بریدای عزیز

بریدای عزیز سلام

میخوام بدونی که از صمیم قلب خوشحال شدم که اسمت رو توو لیست پیاما دیدیم...


نمیدونم دوباره جایی شروع به نوشتن کردی یا نه ولی اگه مینویسی مشتاقم که نوشته هات رو بخوم...


بهترین اتفاق امروز دیدن اسم تو مهربون توو لیست پیاما بود...


منم دلم برات تنگ شده بود دوست قدیمی وبلاگیم....



مود تنبلی

این روز ها شدیدا به یکی احتیاج دارم که بیاد بزنه پسه کله ام بگه پاشو تشریفت رو ببر پیاده روی بعدم بگه بشین  لای این کتابات رو باز کن که دارن خاک میخورن...

اعتراف میکنم که شدم یه پاندای تنبل که قشنگ لم میده تا شب شه...



دوستت خواهم داشت...

همین که عصرا توی پارک خوشحال دسته من و مامان رو میگیری و کنارمون قدم میزنی ،همین که بی هوا میبوسی منو...

همین روزایی که باد خنک بهاری میره توو موهامون...

من همین روزای بهاری  رو کنار مامان و بابا و تو توی شهر زادگاه دوست دارم لپ لپ



+دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران
گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد
ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد
دوستم داشته باش ، برگ را باور کن
آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن
دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند...



+شعر از شهیار قنبری



صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

زندگی آدمایی شبیه من به دو قسمت تقسیم میشه نیمی از زندگیشون در کشور دانشجویی در جریانه و نیمی دیگه پیش خانواده اشون توی کشوری که توش بدنیا اومدن...


از طرفی تمام روتین زندگیشون به وقت و قوانین کشور دانشجویی هستش از طرفی دیگه هم مدام دلتنگ و نگران خانواده هستن،که با هر خبر بدی از شبکه های خبری یا هر روزی که بدون تماس باهاشون میگذره و یا حتی با هر زنگ جونمون به لب مون میرسه...


خوب به یاد دارم زمانی که نمیشد برای یه مدتی باهاشون تماس بگیریم هنوزم گریه های بچه ها رو از سر دلتنگی و نگرانی یادمه...

یا بعضی شبا که کابوس میبینم چیزی شده و من دورم و هربار با عرق سرد از خواب پریدم و بی صدا خزیدم زیر  پتو و دل توو دلم نبوده تا بتونم وقتی همه شون خونن زنگ بزنم و صداشون رو بشنوم و خیال دل خودم رو راحت کنم و آبی بریزم رو آتیشی که گر گرفته...


یا روزایی که روزگار به من سخت گرفته یا اتفاق بدی افتاده یام خسته شدم و نذاشتم از هیچی خبر دار بشن که مبادا غصه ی منو بخورن...

مثل همون دفعه ای که تا پای مردن رفتم و برگشتم و نذاشتم بفهمن که بیمارستان بستری شدم یام چندبار دیگه مریض شدم و حتی نای نشستن نداشتم و نتونستم حتی از تختم بیام بیرون،چه روزایی رو که توو تب سوختم و نداشتم بفمن که حتی مریض شدم...


برای ماهایی که سهم مون در سال یه تعطیلات یه ماه و نیمه پیش خانواده مون بوده هر روزی که کنارشونیم مثل یه خاطره هک میشه توو ذهنمون و هربار با این امید میریم که موقع برگشتن تمام اهالی خونه رو همین طور سالم و خوشحال دوباره کنار هم ببینیم...


این ماجرای ادامه ی تحصیل تا سالها ادامه خواهد داشت و بعد سه سال دیگه اینبار باید برای تخصص راهی شم اما هنوز زمان هست...


با وجود همه ی اینا از هیچی پشیمون نیستم این راه من بوده و هنوزم ایمان دارم که بهترین راه رو انتخاب کردم و بازم برگردم به عقب همین راه رو در پیش میگیرم....


+عنوان از ناصر حامدی


سپاس فراوان

با تشکر فراوان از مامانم که همیشه با تاکید میگه مثل ارازل اوباش ماشین میرونی!!!!


عیده ولی درسا همچنان ادامه داره....

گوشی زنگ نخورده و برای اولین بار خواب موندم،جوری از خواب پریدم و شیرجه زدم سمت لپ تاپ که شکر خدا دست و پام نشکست...

یکی از همکلاسیام که عرب یکی از کشورای عربیه با معلم سر عید بودن و تعطیل بودن امروز چونه میزنه!!!

یه سال گذشت و هنوزم قانع نشده کی باید اعتراض کرد کی فقط صبر کرد...

وقتی فقط ده دقیقه مونده تا درس تموم شه و درس آخرم هست دیگه دعوا چرا خنگول!!!


کلاسا تموم شدن و این هفته فقط درسای کیلینیک مونده که اونام جمع بندی میشن...

امروزم آخرین درس Orthopedic  stomatology هستش که استادش یه خانم دکتر پیره که به شدت هم وسواس داره توو نحوه ی تدریسش...


یکی از شوخیامون با بچه ها اینکه احتمالا یونیت قرمزی که توو مطبش به عنوان دکور نگه داشته یکی آثار باستانی جهانیه

اگه  شمام یونیتش رو میدیدن با ما همفکر میشدیدن


خرسی جون من...

امروز با هاله چت میکردم ازش پرسیدم پس تابستون حتما عروسیه دیگه؟

گف آره ولی تاریخ دقیقش هنوز مشخص نیس...


هیچ وقت فکر نمیکردم هاله اینقدر زود ازدواج کنه سورپرایز شدم  وقتی قرار شد حامد بیاد خواستگاری،وقتی جوابش بله بود...


وقتی فیلم عقدش رو دیدم...خوب یادمه خوابگاه بودم،گریه ام گرفت و یه دل سیر گریه کردم هم از خوشحالی هم بخاطر اینکه کنارش نبودم...

تابستونم که عروسیشه...


عروسی رفیق ده سالمه...دوست صمیمیم...مثل خواهر میمونه برام...


حس عجیبیه...

 

 

البته بگذریم که به لطف قرنطینه گرد و قلمبه شدم و شدیدا لازمه به خاطر عروسی این روند رو متوقف کنم...