سارا زنگ زده یه دل سر حرف زدیم ،یا به عبارتی همون غیبت خودمون ،در نهایت هم گفتم به علی بگه که امسال به مناسبت دومین سالگرد رابطه شون، آذر ماه، شام مهمونمون کنه،سارام از من پایه تر
بیچاره علی...
بالاخره سمنویی که قرار بود آروین برام بیاره به دستم رسید...
یه ظرف بزرگ سمنو...
جای بسی خوشحالی داره که اینبار دیگ سمنو رو نسپردن دست آروین و داداشش ...
یکی از چیزایی که من توو شهر دانشجویی نتونستم پیدا کنم پیراشکی بود!!!
یعنی تا دلتون بخواد دونات داشتن از همه رنگ و طمع ولی پیراشکی نه!!
به همین خاطر منم پیراشکی امروزم رو با کسی تقسیم نکردم و تنهایی خوردم
حتی توو پیراشکی مامانم سهیم شدم هر چند کم...
فقط یه لیوان چایی داغ دارچینی یا نسکافه یام شکلات داغ کم داشت...
بعضی وقتا آروین یه چیزایی میگه که من حس میکنم ما دوتا حاج خانمیم که نشستیم داریم سبزی پاک میکنیم....
خودمم خنده ام میگیره...
یه بار سمنو رو سپردن بهش نشسته تخته نرد بازی کرده سمنو کلا ته گرفته سوخته،برا بار دوم سمنو پختن...
ازم آدرس خواس که فردا سمنو بیاره...
این چند وقته از در و دیوار برام سمنو میباره...
خودشم شدیدا خوشمزه...
حالا فردا ببینم آروین گند زده به سمنو یا نه...