کشور دانشجویی منو به شدت سحرخیز کرده چون اگه خلافش باشه اون روز به خیلی از کارات نمیرسی و من اینو دوست دارم، بیدار شدن قبل طلوع آفتاب وقتی هوا گرگ و میشه...
البته شیوه ی نن جونیم میشه بهش گفت که سر شب میخوابن کله ی سحر بیدار میشن:)
صبح توی پیج یکی از دوستای دوران مدرسه ام چرخ زدم ، داشتم دنبال دوستای دوران مدرسه ام میگشتم ، پیچ چندتایی شون رو پیدا کردم ، ریکوئست ندادم فقط نگا کردم ، اکثرا همگی ازدواج کرده بودن و چندتایی شون هم بچه داشتن ....
حس عجیبیه ! اونا همه شون توو ذهن من هنوزم همون دختر دبیرستانیای شر و شیطون بودن و الان خانم های جوونی که بعضیاشون بچه داشتن ، چندتایی شون جدا شده بودن یکی شون تازه ازدواج کرده بود و من و همین دوستمم که از توو پیچ این اونا رو پیدا کرده بودم مجرد بودیم....
واقعا حس کردم بزرگ شدیم و اون تصور روزای دور کمرنگ شد.... حسی بین خوشحالی و دلتنگی و گم شدن روزای گذشته....
دقیقاً گذر زمان رو حس کردم خیلی سریع و لطیف....
#عنوان از اصغر معاذی
اگر از من بپرسن بیست و شش سالگی چطوره ؟ باید بگم متفاوته... ادامه مطلب ...
برای تعطیلات برگشتم خونه...
سال آرومی رو گذروندم پر از بدو بدو بود پر از دغدغه های جدید ولی آروم بود...
سپتامبر دیگه سال آخری میشم و نه ماه آخرم رو توو کشور دانشجویی خواهم گذروند...
حس جالبیه حجم زیادی خوشحالی و البته بعد از شش سال یه حس کوچولوی دلتنگی...
البته که پایان راه نیست و چمدون باز نکرده باید دوباره چمدون ببندم برای یه کشور دانشجویی جدید...
در میانه ی راه بیست و شش سالگی حس میکنم کلی راه هست که این پایانه شیش ساله فقط یه پیچ خوش منظره از یه جاده ی طولانی پر پیچ و خمه ، نه کمتر نه بیشتر....
بیماری های ریوی داریم ،صب وقتی که آفتاب نزده....
بیمارستان وسط یه زمین پر از درخت کاج، یه نیمکت چوبی یه جایی وسط اون درختاس که پاتوق همکلاسیامه برای سیگار کشیدن، مثل اینکه شهر زیر پای این تپه است....
منظره ی قشنگیه درخت کاجی که از پنجره ی کلاس دیده میشه:)