خب یکی از دوستای کشور دانشجوییم داره ازدواج میکنه، چند روز قبل مراسم نامزدیش بود ، امروز پیام داده اگر June عروسی بگیرم هستی؟
گفتم تایم امتحانامه آره ...
گفت پس دعوتی :)
حالا محدثه میگه منم میییییییاااااااام....
داریم با محدثه ویدیو کال حرف میزنیم،لپ لپ مثل تمام مدتی که برمیگردم خونه میاد و از کنارم تکون نمیخوره، محدثه داره قوربون صدقه اش میره و شازده پسر هم خوشحاله...
حرف میزنیم موقع خدافظی میگه ولی نساء هیشکی شبیه لپ لپ با عشق نگاهت نمیکنه :)
# عنوان از حسین منزوی
بیست و شش سالگی با فکرا و نگرانی های جدید اومد سراغ من....
کلی فکر ، کلی مشکل، کلی راه حل ،در آستانه ی فارغالتحصیلی ،دغدغه ی معادل سازی و یا رشته ی تخصص ،وارد شدن به بازار کار یا انتخاب موقت یک کشور جدید یا حتی برگشت و کارکردن موقت به اینجا و کلی کلی....
از این فکرا که نیم گاهی به مامان و بابا و لپ لپ میندازم ،کم کم ردپای گذر عمر رو به وضوح توی مامان و بابا و حضور پررنگ نوجوونی رو توی لپ لپ میبینم...
بیست و پنج سالگی مثل برق و باد گذشت، بیست و شش سالگی پر فکر و عزیز امیدوارم میزبان خوبی برات باشم.
#عنوان از هوشنگ ابتهاج
امروز مهمون یه جایی بوده و سخنرانی داشته، شب قبلش بهم گفته بود، نگران بود و استرس داشت ،میگم خانم دکتر استرس نداشته باش متن سخنرانیت رو بنویس و فردام خیلی محکم برو...
مینویسه تو روحیه ده منی، میگم میدونم که میتونی ، توم لطفا خودت رو باور داشته باش دختر گل...
عصری سارا یادآوری میکنه میگم به منم گفته نگران نباش از پسش برمیاد...
جلسه تموم شده ، راضیه :)
هر زنی باید خودش رو باور داشته باشه:)
#عنوان از عطار
الهه نوشته دلم نمیخواد چمدونم رو ببندم، اینجا خوبم حس میکنم کسایی هستن که چشم انتظارمن...
براش مینویسم پس حس میکنی اینجا ریشه داری ، توی ایران...
صبر میکنه ،فکر میکنه ....
تایپ میکنه آره اینکه اینجا خانواده دارم ، دوست دارم باعث میشه حس کنم اینجا ریشه دارم ...
میپرسه تو چی؟
براش اموجی لبخند میفرستم اما میدونم که راه طولانی در پیش دارم که ممکنه یه قسمتیش هم از این خاک بگذره اما طولانی خواهد بود....
#عنوان از فریدون مشیری
با مریض شدن یهویی مامان تعطیلات بین دو ترم رو برگشتم ایران....
26سالگی با سرماخوردگی شدید مامان ، جوش ها و کج خلقی های دوران بلوغ لپ لپ و اولین زمستون بازنشستگی بابا و دور از شهر زادگاه گذشت.
همین قدر آروم:)
مریضم یه دختر کوچولوی پنج ساله اس که داره کم کم دندونای شش سالگیش رو در میاره ولی فضای کافی برای در اومدن دندونهای دائمیش ،نیست...
دندونای شیریش هم هنوز نیوفتادن در نتیجه باید کشیده شن...
فوق العاده حساسه و دکترم با تمام صبوریش از حجم کارایی که سرش ریخته حوصله ی راضی کردن خانم کوچولو رو نداره...
حدود ده دقیقه ای باهاش حرف میزنم و بازی میکنم بعدم با بازی و خنده بهش توضیح میدم که قرار برای دندوناش چه اتفاقی بیفته ،نگران میپرسه قرار دیگه دندون نداشته باشم؟میخندم و میگم نه خاله من قرار بگردم دنبال اون دندون سفید و خوشگلات که قایم شدن ...
همچنان نگام میکنه...
کاراش رو میکنم ژل بی حسی ، تزریق ...
دکتر میاد بهش سر میزنه ، خوشحالی و نگرانی رو همزمان داره...میخواد معاینه اش کنه که با واکنش تند بچه مواجه میشه و میگه تو نه خاله بیاد بعدم پشت باباش قایم میشه...
دکتر میخنده و میگه بله میدونم توو این مطب همه ی بچه ها طرفدار خاله جونن کسی نمیذاره من به دندوناش دست بزنم،الانم فقط میخواستم یه نگاهی به دندونای دیگه ات بندازم و میخنده و میره....
کارای نفس تموم میشه، دندوناش کشیده شده و داره نگاشون میکنه و ازم درباره ی اون دندون سفیدا که قرار بود بگردم دنبال شون میپرسه میگم خیلی زود خاله خیلی زود،یه روز صب پا میشی توو آیینه میبینی عه دوتا دندون جدید داری و میخندم ...میخنده....
میبرمش پیش دکتر میگم آقای دکتر نفس دیگه داره میره، ازش میپرسه خب نفس خانم درد داشت؟اینقدر ترسیده بودی؟
میگه وقتی تو دست میزنی آره ولی وقتی خاله دست میزنه نه...
دکتر و بابای نفس همزمان میخندن و دکتر میگه بله کلا خاله جون رابطه ی خوبی با شما داره اونقدر که دیگه من خیلی وقته فقط با شما سلام علیک میکنم و بازم میخنده...
طرح درمانش رو برای باباش توضیح میدیم و بعدم میره...
البته بماند که آقای دکتر یک هفته ی تمام با شوخی میگفت خب خاله جون مریضای مارم که تصاحب میکنی و بعد دوباره میگفت خاله جون و باز میخندید و آروم میگفت لقب جالبیه:)