اگر از من بپرسن بیست و شش سالگی چطوره ؟ باید بگم متفاوته...
بزرگ شدم و میدونم که بعد از هر ظهر آفتابی یه شب در پیشه و بعد از هر شب یه طلوع ، بعد از هر نسیم خنک یه بوران و بعد هر بوران یه هوای مطلوب...
و جالب اینکه دیگه نه رفتن شادی منو میترسونه نه اومدن غم غمگینم میکنه ، میدونم که در جریانیم و میگذره....
هم خوشی و هم غم...
میگم که بیست و شش سالگی یعنی برگردی ببینی بابا بازنشست شده و اصرار داره که تو دیگه ازدواج کنی شاید چون خودش هم احساس میکنه دیگه وقتشه مثل دوستای دیگه اش بابا بزرگ شه...
برگردی و ببینی در کنار موهای سفید خودت که بین خرمن موهات گم شده ، صورت مامان و بابا هم کم کم داره با چروکا پر میشه و تو در کسری از ثانیه مبهوت جوشای نوجوونی کوچیکترین فرد خونه میشی...
بیست و شش سالگی سنیه که دیگه میدونی نه موندنا همیشگیه نه رفتنا اونقدرام غم انگیز ، سنی که یاد میگیری به خودت اعتماد کنی و میفهمی که انگار باید بیشتر کنار خانواده باشی چون مثل یه چشم بهم زدن کوچیکا سیبیل درآوردن و نقش اصلیای بچگیت ردای پیری پوشیدن....
سنیه که از سفر تووی بعدای مختلف و ناشناس خودت نمیترسی ، خودتو کلمه به کلمه میخونی و میترسی ، خوشحال میشی ، غمگین میشی ، ناامید میشی ، امیدوار میشی ، با خودت بارها وبارها ملاقات میکنی ، گاها حتی با یه آدم جدید رو برو میشی ، سردرگم میشی ، شگفت زده میشی...
یاد میگیری خودت رو در کنار تمام تنبیه کردنا و سرزنش کردنا و قضاوت کردنات کشف کنی....
جایی از زندگی که گذشته فقط یه خواب کوتاه مدت بعد از ظهره یه تابستون گرمه و آینده مثل ابرای تووی آسمون که نوید یه بارون عصرگاهی با بوی ملایم خاک نم خورده رو میدن ، نزدیکه....و تو مشتاقانه منتظر خیس شدنی....