زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

همیشه غایب!

عروسی دختر خاله روزای آخر شهریور عه و من متاسفانه مثل مابقی عروسی های فامیل بازم نمیتونم توو مراسم شون باشم... 


بگذریم که خاله میگه وقتی یادم میفته قرار نیس بیاین جلو خودم رو میگیرم که گریه کنم بعدم یه چندتا جمله ی محبت آمیز! نثارت میکنم که مثل همیشه توو هیچ مراسمی نیستی!! 


دیگه فک نکنم لازم باشه بگم اون جملات محبت آمیز چیه! 


+خوب نبودن من توو هر مراسمی یه واقعیت عه! همیشه این مراسمی میخورد به امتحانات و کلاسای من! عروسی خاله و حالام دختر خاله  ،پسر عمه ها ،پسر عمو ،عروسی دوستم ،عروسی دختر عمه و عمو ها! کلا توو مراسم بیشترشون نبودم! حتی بعدا که بچه دار شدن توو اون مراسمام نبودم! یعنی کلا از حافظه ی فامیل دارم پاک میشم با این غیبتای طولانی مدتم! 


:)

خاله ته تغاری دیشب برای چند روز اومد پیش ما تا آخر هفته رو با ما بگذرونه... 

هفته ی پیش رو میرم برای تکمیل پرونده... 

بعدش دوباره برمیگردم تا وسایل این خونه رو ببریم شهر زادگاه... 

در نهایتم میرم که پنج سالی رو مهمون شهر دانشجویی باشم... 


بالاخره

بابا یه مدت خیلی جدی ،دنبال عملی کردن یه کاری بود... 

بعد از کلی نشدن و خستگی ،در نهایت چند روز پیش نتیجه همونی که میخواست شد :)



اشتهای غیر عادی!


1.شوهر دوستم مرد فربه ای بود، زیاد سیگار می کشید، همیشه لکه ی غذا روی تی شرت او می درخشید، سیگارش بو می داد،یکبار به دوستم گفته بود از خال گوشتی روی گردنش خوشش نمی آید و برود بردارد. شوهر دوستم فکر می کرد چون یک مرد مسلمان ایرانی است در حالیکه کار درست و حسابی ندارد، عروسی نگرفته، پول ندارد و خودش تهوع آور است حق دارد زنی با کیفیت شارون استون داشته باشد.


2. خانم ارایشگر فربه بود، فربه بود و زیاد هم قرتی نبود. همیشه توهم خیانت داشت:نکند شوهرم برود با یک زن لاغر؟ زن ها هم که همگی خراب.

پسرش که بزرگ شد خبر داد رفته خواستگاری و حالا یک روز باید بروند دوتایی با عروسش استخر.

_چرا؟

_ لک و پیسی ، عیبی علتی روی تن دختر نباشد، پسرم بخورد توی ذوقش!


3. دوست پسر دوستم گفته برو لیزر. موهای پا و واژنت که در می اید تیغ تیغی است وحال به هم زن. دختر باید به خودش برسد. بعد پسرک شانه بالا انداخته و درباره ی دوست دختر قبلی اش حرف زده که چه پولدار بوده و چه به خودش می رسیده  و همه ی زن های داف دنیا او را می خواهند. کسی هم نزده روی شانه ی پسرک که رفیق جان لیزر یک میلیون تومان است، پولش را بده ، هولو تحویل بگیر.


4. دختر نباید زخمی روی بدنش باشد، عیب است. این را یک پسر به ما گفت. اول دبیرستان بودیم و در پارک اندیشه نشسته بودیم و مچ دست دوست من کبود بود. پسر امد مقدمات دوستی بچیند،این واقعیت را هم به ما یاد داد که اگر جایی از بدنمان پوست پوست باشد، اگر زخمی شویم یا کبود زشتیم.


5. پسرک شاکی است، برایم درد دل می کند، از زنش که مدام پول خرج می کند، این آرایشگاه و آن آرایشگاه است، استخر است، افتاده به رقابت خوشگل بودن ، پایه ی کله پاچه نیست، بیماری خریدن لباس و پس دادن گرفته، لباس تکراری نمی پوشد: خوشگل است ها، دلم زن خوشگل می خواست، اما حوصله ام را سر می برد.


6. زن حرف خوبی می زد. می گفت دوست پسرم در خانه پیژامه می پوشد و عرق گیر. غذا برای خوردن ندارد_نداریم!

همه چیزش نسیه ای است اما به من می گوید  فلان لاک را بزن، فلان تی شرت را بپوش، برو مانیکور، جوش سر سیاه روی صورتت آزار دهنده است. حرفم این است: اگر من کالای جن/سی ام هزینه اش چیست؟ کالای جن/سی هزینه دارد،نه؟ هزینه ی این زیبایی ها را بدهد.

بعد سرش را پایین می اندازد و می گوید:انگار عروسکیم ، انگار روس/پی ایم.


7.از در هتل کوثر اصفهان که می زنم بیرون، پسری با مادرش از این سمت می روند، دختری با مادرش از آن سو. پشت سر پسر و مادرش هستم که مادر به پسر رو می کند: خانواده ی خوبی بودن، اما برای تو دختر خوشگل تر هم هست!مادر ایرانی فکر می کند بهترین زن دنیا باید قسمت پسر او شود....چون حق اوست..


#آلما_توکل


@blackpersimon


اولین سرم!

دیروز دیدمش... 

آخرین باری که دیده بودمش همون جمعه ای بود که دکتر ازم خواست رگ گیری کنم برای سرم... 


تورنیکه رو بستم و سرم رو هم آماده کردم بعدم هوا گیریش کردم و آویزون کردم... 


خوشبختانه بد رگ نبود خیلی راحت رگش رو پیدا کردم و سوزن آنژیوکت رو خیلی آروم سُر دادم توو رگش... 


همون لحظه یه نفس عمیق کشید و من متوجه شدم که رابطه ی خوبی با سرم و سوزن نداره... 


همه چیز درست بود ،حالا فقط باید سوزن آنژیوکت رو درمیاوردم و سرم رو بهش وصل میکردم ،همین کارم کردم ...


استاد کنارم وایستاده بود و فقط نگاهم میکرد ....

با خارج کردن سوزن ،چند قطره خون اومد ،همون لحظه خیلی آروم گفت من داره حالم بهم میخوره ،نگام به سرم بود ،وصل کردم و با همون لحن آروم پرسیدم صب چیزی خورده بودی ؟

سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و حرفش رو دوباره تکرار کرد... 


سطل آشغال رو گذاشتم کنار صندلیش که چشماش رو بست و با یه صدای خفه گفت حالم بده ...

یه آن از حال رفت! در واقع من اون لحظه فکر کردم غش کرد! 

خوابوندیمش و پاهاش رو بالا نگه داشتم... 

حرف نمیزد و من تند تند میگفتم صدامو میشنوی... 


بالاخره بعد سه چهار بار پرسیدن خوبی ؟میشنوی صدامو ؟

جواب داد خوبم... 

چشماش رو که باز کرد یه نفس راحت کشیدم... 


هر کاری کردیم خودش قبول نکرد ولی از سوزن و خون میترسید! 

 

سرمش که تموم شد رفتم براش بستنی خریدم... 

بعدم بردمش تا سرم زدن بقیه ی بچه ها رو هم ببینه... 


 چهار پنج تا سرم روی میز بود پس قرار بود همین پروسه ادامه پیدا کنه... 


بهش گفتم برای تو از آنژیوکت آبی استفاده کردم ،که برای بچه ها استفاده میشه! معمولاً برای کسایی به سن و سال من و تو از صورتیش استفاده میکنن! بعدم سر جمع سه چهار قطره خون موقع درآوردن سوزن آنژیوکت ازت اومد! الان خودت قشنگ میبینی چه بلایی سر این آدمایی که تو صف سرم هستن ،میاد ،بعدم من همون بار اول رگت رو پیدا کردم! نه ورمی داری ،نه دردی!جای سرمتم که اصلاً کبود نشده! خودت الان متوجه میشی که اونقدرام ترسناک نبوده! 

فقط میخندید... 


هیچی دیگه... بعد از مقایسه ی سرم خودش و بقیه ،به شدت خوشحال بود که هیچ کدوم از مشکلات بقیه ی کسایی که اونجا بودن ،سر خودش نیومده بود !



بعدش ازم میپرسه تا حالا چندبار سرم زده بودی به بقیه؟

میگم بار اولم بود... 

لبخند میزنه میگه خیلی نترسی... اعتماد بنفست بالاست... دختر جسوری هستی... 

ولی اعتراف کن که موقع بد حال شدنم نگران شدی ؟بعدم میخنده... 


همه اش یه سرم دکستروز بود! 

کشت منو! 



بگذارید این یک ماه اخر تابستان گوارای وجودتان باشد

شهریور را خودتان باشید

بگید

بخندید

خوش بگذرانید

کمی هم تابستانه وار زندگی کنید

دور از ترس فردا نفس بکشید

برای چند وقت هم که شده

فراموش کنید هر چه هست و نیست

کمی هم این واژه بیخیال را بگذارید زبانتان بچشد

چه عیبی دارد...

برای خودتان هدیه و گل بخرید

اصلا یک ماه دلت برای خودت تنگ شود


با خودت خاطره بساز 

لذت ببر

بگذار دلت قرص و راحت بودن را قدری تجربه کند

این که خودت را همیشه داری

همیشه همراهت هست

شهر را بگردید

اهنگ دلخواهتان را گوش بدید

برای خودتان خوراکی بگیرید

بروید سینما و پارک

روی لبه ی جدول راه بروید و شعر بخوانید

بچگی کنید و سر به سر هم بگذارید

بروید یک کافه دنج

وسط ترین صندلی را انتخاب کنید

همان جا بنشینید

شیرین ترین نوشیدتی را انتخاب کنید


بگذارید این یک ماه اخر تابستان 

گوارای وجودتان باشد

با خودتان خلوت کنید و نگران هم نباشید

به وقت و موقعش که پاییز میرسد

چه بخواهیم چه نخواهیم

همه دلتنگ کسی خواهیم شد

حتی اگر او را نشناسیم


هر چه تبر زدی مرا، زخم نشد، جوانه شد...

یه عده از فامیل ،دوستان ،آشنا ها ،هستن که فکر میکنین ته زندگی یه دختر یعنی ازدواج و بچه دار شدن و بزرگ ترین دغدغه ی یه زنم حتماً باید چی بودن ناهار فردا باشه! به خاطر همین زنگ میزنن و بعد احوال پرسی بدون اینکه کسی نظرشون رو بپرسه ،اظهار فضل میکنن که چرا میذارین بچه تون بره ؟


حالا هر کسی با جمله بندی مخصوص خودش اینو میگه اما پشت همه ی اونا دقیقا همین سوال ساده ی بالاس... 


خوب عزیز من ،تو که ازدواج کردی و بچه دار شدی ،تو که سنی ازت گذشته ،تو که بچه تربیت میکنی ،چرا هنوز اونقدر شعور نداری که بدونی نباید توو مسائل خصوصی بقیه دخالت کرد ؟که بقیه دنیا رو با یه زاویه ی دید متفاوت تر میبینن! 

یعنی فهم این ،اونقدر به ذهنت فشار میاره که ترجیح میدی اصلاً بهش فک نکنی ؟



یه کم شعور برای هر موجود دو پایی لازمه... 

فضولی کردن توو زندگی بقیه اسمش صمیمیت نیست عزیزم ،اسمش فقر فرهنگی عه.... فقطم قصور بزرگ پدر و مادرت رو در تربیت شما نشون میده! دیگه نخواه به همه ی دنیا بگی من هنوز تو سی ،چهل سالگیم حدود دوست بودن ،فامیل بودن رو نمیدونم.... 


من یه گونی سیب زمینی نیستم که منتظر اجازه ی بقیه باشم برای زندگیم... 

صدا دارم برای حرف زدن ،اراده دارم برای انتخاب کردن ،من یه زنم ،یه آدم ،یعنی حق دارم راه خودم رو انتخاب کنم... 

اگه شما فک میکنی راهم غلط عه ، اگه فک میکنی ته راه من بن بسته ،اگه فک میکنی منم باید به چیزی معتقد باشم که تو اعتقاد داری ،صد در صد در اشتباهی... 


این راه زندگی منه ،ممکنه توش خطا هم برم ،زمین هم بخورم ،از شدت درد زارم بزنم ،اما این زندگی منه... 

راهی که خودم انتخابش کردم... 

من مادرم نیستم که بعد شنیدن حرفات بگم ،حرفات دلسردم کرد فلانی ، بابام نیستم که نگران این باشم که من حالا تو ذهن تو چطوریم! 

من منم ،همون طوری که توو این 21 سال شناختیم... 

منو میشناسی که حرفات رو به من نمیزنی... میدونی من سر زندگیم با کسی چونه نمیزنم ،میدونی اصلاً نمیذارم جمله ات تموم شه ،اگه بدونم پاتو داری توو کفش من میکنی ،میدونی پایی که رو بخواد بی اجازه بره توو کفش من قلم میکنم... 

میدونی که طرف من نمیای... 

برای من صدمی ارزش نداره توی فکر آدمای دور و برم چی میگذره درباره ام... 

همون طور که به خودم اجازه نمیدم توو زندگی کسی دخالت کنم به احدی اجازه نمیدم درباره ی من و زندگی فتوا صادر کنه.... 


حالا هر کی میخوای باش ،دوست مادرم ،همسایه مون ،فامیل مون! 

هر کی میخوای باش... لطفاً اگه فهم تبریک گفتن و آرزوی موفقیت کردن نداری ،حداقل شعور ساکت موندن رو داشته باش... 


*عنوان از ایرج جنتی عطایی