زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

اولین سرم!

دیروز دیدمش... 

آخرین باری که دیده بودمش همون جمعه ای بود که دکتر ازم خواست رگ گیری کنم برای سرم... 


تورنیکه رو بستم و سرم رو هم آماده کردم بعدم هوا گیریش کردم و آویزون کردم... 


خوشبختانه بد رگ نبود خیلی راحت رگش رو پیدا کردم و سوزن آنژیوکت رو خیلی آروم سُر دادم توو رگش... 


همون لحظه یه نفس عمیق کشید و من متوجه شدم که رابطه ی خوبی با سرم و سوزن نداره... 


همه چیز درست بود ،حالا فقط باید سوزن آنژیوکت رو درمیاوردم و سرم رو بهش وصل میکردم ،همین کارم کردم ...


استاد کنارم وایستاده بود و فقط نگاهم میکرد ....

با خارج کردن سوزن ،چند قطره خون اومد ،همون لحظه خیلی آروم گفت من داره حالم بهم میخوره ،نگام به سرم بود ،وصل کردم و با همون لحن آروم پرسیدم صب چیزی خورده بودی ؟

سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و حرفش رو دوباره تکرار کرد... 


سطل آشغال رو گذاشتم کنار صندلیش که چشماش رو بست و با یه صدای خفه گفت حالم بده ...

یه آن از حال رفت! در واقع من اون لحظه فکر کردم غش کرد! 

خوابوندیمش و پاهاش رو بالا نگه داشتم... 

حرف نمیزد و من تند تند میگفتم صدامو میشنوی... 


بالاخره بعد سه چهار بار پرسیدن خوبی ؟میشنوی صدامو ؟

جواب داد خوبم... 

چشماش رو که باز کرد یه نفس راحت کشیدم... 


هر کاری کردیم خودش قبول نکرد ولی از سوزن و خون میترسید! 

 

سرمش که تموم شد رفتم براش بستنی خریدم... 

بعدم بردمش تا سرم زدن بقیه ی بچه ها رو هم ببینه... 


 چهار پنج تا سرم روی میز بود پس قرار بود همین پروسه ادامه پیدا کنه... 


بهش گفتم برای تو از آنژیوکت آبی استفاده کردم ،که برای بچه ها استفاده میشه! معمولاً برای کسایی به سن و سال من و تو از صورتیش استفاده میکنن! بعدم سر جمع سه چهار قطره خون موقع درآوردن سوزن آنژیوکت ازت اومد! الان خودت قشنگ میبینی چه بلایی سر این آدمایی که تو صف سرم هستن ،میاد ،بعدم من همون بار اول رگت رو پیدا کردم! نه ورمی داری ،نه دردی!جای سرمتم که اصلاً کبود نشده! خودت الان متوجه میشی که اونقدرام ترسناک نبوده! 

فقط میخندید... 


هیچی دیگه... بعد از مقایسه ی سرم خودش و بقیه ،به شدت خوشحال بود که هیچ کدوم از مشکلات بقیه ی کسایی که اونجا بودن ،سر خودش نیومده بود !



بعدش ازم میپرسه تا حالا چندبار سرم زده بودی به بقیه؟

میگم بار اولم بود... 

لبخند میزنه میگه خیلی نترسی... اعتماد بنفست بالاست... دختر جسوری هستی... 

ولی اعتراف کن که موقع بد حال شدنم نگران شدی ؟بعدم میخنده... 


همه اش یه سرم دکستروز بود! 

کشت منو!