زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

فصل ها

ریشه ام در بهار است 

و 

برگ هایم در پاییز ...

نه سبز میشوم و نه زرد... 


این روزها حال درختی را دارم که فصل ها را نفهمیده...



من میان دنیای تو و دنیای امروز آن یکی را میپسندم که خدایش با صدای تو، نامت را می خواند

تو تنها کسی هستی که بوت برام آشناس... 
تنها کسی که بوت میکنم و دلم آروم میشه... 

تو تنها کسی هستی که رنگ چشماش اینقدر شبیه رنگ چشمای منه... 

تو تنها کسی هستی که نگاهات ،خنده هات ،گریه هات ،دلم رو میلرزونه... 

تو بهترین و باارزش ترین دارایی منی :)
توو تمام عمرم کسی رو اندازه ی تو ،از جنس عشقم به تو دوست نداشتم... 
تو عزیز تر از جونمی ،خیلی عزیز تر ...

مرسی که هستی داداش کوچولو... 



یک نعره ی مستانه ز جائی نشنیدم ویران شود این شهر که میخانه ندارد

گاهی وقتا حس چتربازی رو دارم که دل ُ زده به دریا و از هواپیما پریده... 

حالا توو دل آسمونه... 

بین آسمون و زمین معلق ِ... 

قبلاً هم پریدن رو امتحان کرده و هر بار چترش باز نشده... حالا  365روز بعد از آخرین پرشش بازم خودش رو توو هواپیما آماده ی پریدن میبینه! 


به خودش میگه "بازم باید بپرم ؟چیشد که دوباره اینجام ؟اگه اینبارم چترم باز نشه چی ؟اگه مثل دفعه های قبل درختی چیزی منو چند متر مونده به زمین ،بین شاخه هاش گیر نندازه چی ؟اگه با وجود نجات پیدا کردن از متلاشی شدن بازم همون زخما رو بردارم چی ؟اگه 365روز دیگه ای در کار باشه چی ؟یعنی لازمه یه بار دیگه ام بپرم ؟"


بعد آروم زمزمه میکنه "ولی من خسته تر از اونیم که بخوام یه بار دیگه امتحانش کنم... "

سکوت میکنه....  


میترسه اما یه چیزی ته دلش بهش میگه "نترس ،فقط بپر ،فقط کارت رو درست انجام بده ،سقوطی در کار نیست من حواسم بهت هست... 

سخته ،ترسناک ،خسته ای ،ولی بپر "


میپرم.... 


من دنیایی را انتخاب می کنم که تو خالقِ زخم هایش باشی، تو که پیش از هر زخم، مرهم‌اش را در جیب های من پنهان کرده ای....





گر نگهدار من آنست که من میدانم ،شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

براش حرف زدم و حرف زدم... 

آروم تر شدم :)

خدا شنونده ی خوبیه :)


تصمیم گرفتم یه مدت به هر چیزی که ناآرومم میکنه فک نکنم... 

خونده هام رو مرور کنم و نخونده هام رو تا جایی که میتونم بخونم... 

فعلاً نمیخوام نه به نتیجه و نه هیچ چیز دیگه ای فک کنم... 


سعی میکنم  از تمام توانم استفاده کنم ،نتیجه ش رو هم میسپارم به خدا :)


من به خودم بدهکارم


من به خودم یه عذرخواهی بدهکارم


به خاطر به وجود آمدن روزهایی که مرورشان آزارم می دهد


به این رسیده ام که :


باید ببخشم تا آسوده شوم


مرا ببخش.



میروم زندگیم را بکنم...

خسته ام میفهمید؟!

خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن

خسته از منحنی بودن و عشق

خسته از حس غریبانۀ این تنهایی

بخدا خسته ام از این همه تکرار سکوت

بخدا خسته ام از این همه لبخند دروغ

بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد



همۀ عمر دروغ

گفته ام من به همه

گفته ام: عاشق پروانه شدم!

واله و مست شدم از ضربان دل گل!

شمع را میفهمم!

کذب محض است، دروغ است، دروغ!! 

من چه میدانم از حس پروانه شدن؟!

من چه میدانم گل، عشق را می فهمد؟

یا فقط دلبریش را بلد است؟!

من چه می دانم شمع

واپسین لحظۀ مرگ

حسرت زندگیش پروانه است؟

یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!

به خدا من همه را لاف زدم!!

بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!

باختم من همۀ عمر دلم را، به سراب !!

باختم من همۀ عمر دلم را،

به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!

باختم من همۀ عمر دلم را

به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!

بخدا لاف زدم

من نمی دانم عشق، رنگ سرخ است؟! آبیست؟!

یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!

عشق را در طرف کودکیم، 

خواب دیدم یکبار!

خواستم صادق و عاشق باشم!

خواستم مست شقایق باشم!

خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا

اما حیف...

حس من کوچک بود.

یا که شاید مغلوب ، پیش زیبایی ها!!



بخدا خسته شدم

می شود قلب مرا عفو کنید؟

و رهایم بکنید

تا تراویدن از پنجره را درک کنم.

تا دلم باز شود.

خسته ام درک کنید.

می روم زندگیم را بکنم

می روم مثل شما

پی احساس غریبم تا باز...

شاید عاشق بشوم!!!



کجاست اون کوچه چی شد اون خونه آدماش کجان خدا میدونه


قدش از منم بلندتر شده... 

میوه هاش هنوز کالَن... 

من و بابا با هم ملکه ی برفی رو توو باغچه ی کوچیک خونه کاشته بودیم...حالا برگشتم... 


الان توو همون حیاطیم که توش لی لی بازی میکردم ،رو دیواراش اسم فامیل ،گربه هام توو همین حیاط به دنیا اومدن ،بوته های گل رو من و بابا هر تابستون با کلی ذوق میکاشتیم... 

بید مجنونا ،درختای همیشه عاشق باد ،با دستای بابا مهمون این خونه شدن.... 


چندسال بود که همیشه مهمون خونه ی عزیزجون بودم ،هر وقت بعد مدت ها میومدم همیشه مهربونی عزیزجون رو برای رفع همه ی خستگیای ِ سالایی که نمیدیدمش ،نیاز داشتم ،همین که بغلم کنه و بگه "بی وفا ،کجا بودی این همه وقت ؟"

بعد محکم منو بغل کنه و ببوسه ،چندبار.... 

آرامش خونه ی عزیز جون برا خستگیام مرهم بوده و هست... 


اینبار ولی باید میومدم خونه ،دلم برای خونه تنگ شده بود... حالا اینجام ،خونه.....

 بعد مدت ها...