زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

در یک عصر سه شنبه ی پاییزی...

شاید من و تو 

روزی از کنار هم گذشته ایم 

کسی چه میداند!!!

مثلا در همان چهار راهی که کنارش گلفروشی است

شاید ناخودآگاه به هم تنه زده باشیم و با شرمندگی از هم عذر خواهی کرده باشیم

یا در مترو حتی

انگار کرده ای خسته ام و جایت را به من بدهی 

شاید من و تو 

پیش از این بارها و بارها از کنار هم گذشته باشیم

بی آنکه بدانم نامت چیست

یا آنکه از تمام کتاب های دنیا کدام را بیشتر خوانده ای

قدم زدن زیر باران را ترجیح میدهی یا با چتر 

یا بیشتر دوست داری از پشت پنجره ی یک ساختمان بلند نظاره گرش باشی

و حتی نمیدانستم که ممکن است گاهی در ماشین به جای ضبط رادیو گوش دهی

شاید من و تو 

در یک عصر سه شنبه ی پاییزی از کنار هم گذشته باشیم

و من اصلا خبر دار نشوم که سرت به شدت درد میکند

و حتی گوشه ی پلک راستت گاهی میپرد

می دانی؟

اینکه شاید دقیقه ها،کنار هم،روی صندلی سینما نشسته باشیم،بی آنکه بدانیم،

فاجعه است!!!....

یادم باشد وقتی خواستم دفعه ی بعد در پیاده رو از کسی ساعت بپرسم،

خوب چهره اش را به خاطر بسپارم

شاید  من و تو 

در یک کوچه ی تاریک از کنار هم گذشته باشیم

و من حتی به مخیله ام هم خطور نکند که آهنگ مورد علاقه ی تو 

همان است که من روز و شبم را با آن میگذرانم

و به هیچ وجه،ندانم...دلت تنگ شده است!!!

شاید من وتو

روزی از کنار هم گذشته ایم کسی چه میداند!!

اما....لطفادفعه ی بعد

آن کراواتی که برای تولدت خریده بودم را ببند...

"مانا"


هوای خراب!!!

بیچاره پاییز...

دستش نمک ندارد!

این همه باران به آدم ها میبخشد اما

همین آدم ها تهمت ناروای خزان به او میزنند...

خودمانیم...

تقصیر خودش است؛

بلد نیست مثل بهار خودگیر باشد

تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه

سال تحویلی را هدیه دهد!!

سیاست تابستان را هم ندارد که

در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد

ولی از پشت خنجری سوزناک بزند...

بیچاره...

بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده که

با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد!

او پاییز است

رو راست و بخشنده!

ساده دل...

فکر میکند اگر تمام داشته هایش را

زیر پای آدم ها بریزد،روزی...جایی...لحظه ای...

از خوبی هایش یاد می کنند!

خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را

به پای محبتش نمیگذارند...

عادت آدم ها همین است...

یکی به این پاییز بگویید آدم ها یادشان میرود که

تو رسم عاشقی را یادشان داده ای!

دست در دست معشوقه ای دیگر

پا بر روی برگ هایت میگذارند و می گذرند

تنها یادگاری که برایت می ماند...

صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آن هاست!...

ناراحت نباش پاییز!

این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند "خراب"!!

جامدادیم جامدادی های قدیم!!!!!

امروز بعد کلاس  با بچه ها رفتیم یه چندتا لوازم تحریر از یکی از 

فروشگاه های شلوغ شهر که نزدیک آموزشگاه بودبخریم،رفتیم خریدیم وقتی خواستیم از فروشگاه بیایم بیرون

آقا چشمتون روز بد نبینه یهو صدای آژیر بلند شد!!!!!

من اصلا جا خوردم!!!!!

هیچی دیگه تصور کنین ملتم یهو سرجاشون خشکشون زد...

حالا من موندم چی شده!برگشتم تو فروشگاه کیفو از در رد میکنم میبینم آژیر دوباره

صداش بلند شد!آخه خدایا من چی تو کیفم دارم که این لامصب آبرو نذاشت برامون!!!

یه چند لحظه زیر نگاه های مردم فکر میکنم،یهو یادم افتاد قضیه از چه قرار....

اینجانب حدودا یه ماه قبل یه سری چیزا از اونجا خریده بودم و اصلا هم یادم رفته بود

اون برچسبای سفیدی رو که رو جلد یا توی جامدادی میزنن بکنم!جامدادی رو از کیفم در آوردم و دادم به مسئول اونجا

میگم من قبلا اینو از اینجا خریدم ،آقای خیلی خوب و محترمی بود 

گفت خانم اصلا ناراحت نباش،زیپ جامدادیو باز کرد برچسبو کند و از در رد کرد ...

گفت یادت رفته اینو بکنی واسه همین صداش در اومده!

برگشتم دوستامو نگا کردم دیدم کبود شدن از خنده!

خلاصه اومدیم از اونجا بیرون تا سر خیابون خندیدیم با هم....

اومدم خونه تعریف  کردم چه بلایی سرم سر صبحی نازل شده،

خلاصه تا یه هفته اسباب شادی دوستان و آشنایانو فراهم کردیم!!!