احساس میکنم دستانم به قدر کافی جوان نیستند
نشان به آن نشان که روزهای خوب
آرام آرام از کف دستانم سر میخورند
و پرت میشوند به زمان های ماضی
احساس میکنم کمی از زندگی را کم آورده ام
مثلا از ازل تا آغاز را!
حالا هی تلقین کنم به خودم
ماه و ستاره و آسمان و بهار را
روزی عاقبت همه چیز پاییز خواهد شد
نه؟؟
من وحشت دارم...
منکه نمیخواستم بهار،همیشه باشد!
من فقط میخواستم گل سرخی که از
دخترک سر چهارراه میخرم تا آخر پاییز همان قدر
قرمز بماند...
فقط میخواستم دستانم به قدری جوان باشند
که حتی اگر پیر شدم
بوی روزهای خوب را لابلای روزهایم
پخش کنند...
همین...
من فعلا میترسم....
پدرم میگه اونایی که دختر ندارن نصف عمرشون هدر رفته
صبح دخترتو ببینی که با موهای شلخته و صدای گرفته
که داد میزنه بابا نیا تو اتاق
همه چیزه یه پدره، به سلامتی
دخترا که اگه نباشن
تمام عروسکای دنیا بی مادر میشن
روزمون مبارک
من یه دخترم...
با تلنگری بارانی میشوم...
با کلمه ای عاشق میشوم
با فریادی می شکنم
زورم به تنها چیزی که میرسه بغض لعنتیه
هنوز هم با مداد رنگی خانه ی رویاهایم را به تصویر میکشم
من دخترم پر از راز...هرگز مرا نخواهی دانست...
هرگز سرچشمه ی اشک هایم را نمیابی
عاشق لوس شدنام قهر کردنام حسود شدنام...
دختروونگی هام رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم
دنیای دخترونه رو فقط یه دختر میتونه لمس کنه...
بانوی شعر هایت نیستم
بانوی شعر های تو،
حالا خود غزل نویس تنهایی ست
که با واژه ها وضو میگیرد...
در مردمک چشمهایت نیستم
تا آیینه ی نگاهت،
قاب چهره ام باشد!
من مسافری به سرزمین تنهاییم...