این روزها حالم عجیب خراب است
کسی از حال خرابم خبر ندارد
می دانی که...کمی مغرورم...
دردهایم را از همه پنهان میکنم
اشک هایم اجازه ی چکیدن ندارند
گلویم اجازه ی هق هق را ندارد
هر روز با لبخند بیدار میشوم
هر شب با اشک های محبوس در چشمانم میخوابم
کسی از حال خرابم خبر ندارد...
البته!
دنیا آکنده است از آدمهای محبوس در خود، که هر یک به طریقی این عارضه را کتمان می دارند...
و اشک و ابراز، این عناصر رسوا کننده، تیر خلاصیند شاید بر هر آنچه که همچو طفلان خسیس در این سفره ی بازی جهان گستر جمع آورده ای...
ما خاموشیم و همواره در کار سوختنیم، از اشتعال انبوه شمعهای درون که هر یک را به یادواره غمی، یا اندوهی یا کسی برپاداشته ایم.
بسیار عالی و قابل پرداختن
موفق باشید
مرسی....