زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

خدایا...

دستم به آسمانت نمیرسد

اما تو که دستت به زمین میرسد

 بلندم کن..

جسارت میخواهد نزدیک شدن


به دورترین افکار زنی که روزها


"مردانه"با زندگیش میجنگد


و شبها


بالشش از هق هق های "زنانه" خیس است...

من زنم

زنی از جنس مادرت 

زنی  از جنس همسرت

هر گاه نگاهی نابهنگام

از سر هوس بر من انداختی

ناموس خود را در چشمان پلید رهگذران انسان نما حس کن...

خدایا عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم:)

دل است دیگر ....

بد عادت شده با این مهربانیهای وقت و بی  وقتت...

دل است دیگر،عشق را که بچشد عاشقی میکند برای معشوقش...

...این خوب بودنت هایت کار دست دلم داد...

خدایا،عاشقتم....  

همین

من و خدا...

حس میکنم این روزها هیچ کس نمیداند در دلم چه میگذرد،جز تو..                                                                                               زیرا در کتابت گفته ای:


خدا حائل است بین انسان و قلبش

نقطه سر خط...

پلک هایم سنگینی میکند

چشم باز میکنمو به جایی که ایستاده ام نگاه میکنم

اصلا یادم نمیاد این بی راهه را کی آمده ام!!

زمزمه ی خواب های آشفته ام که در ذهنم جان میگیرد

میمانم بین باور خواب بودن این خاطرات یا

حقیقتِ بودن و زیستنم در این خواب ها...

دیگر با باور اینکه مسیر بی راهه را طی کرده ام مشکلی ندارم

حالا فقط به فکر بازگشتم به فکر رسیدن به راهم

این چند سال را  آنقدر مرور کردم  و 

مرور شدم در این برزخ که حالا خوب میدانم کجا را غلط نوشتم و 

 از کجا راهم به این بن بست کشیده شد...

برای رفتن اول باید این خستگی را جا گذاشت

این همزاد چند ساله ام را...

از زمانی که گرمای دستانم را برای گرم کردن دل زمستان زده ی 

دخترک روزهای دور در ماضیه انکار ناپذیرم جا گذاشتم

زمانی که خودم را،شادی هایم را،باورهایم را

به دست  باد فراموشی  سپردم و خواستم با این من تلخ بیخیالی طی کنم

من روز به روز کمرنگ تر شدم در روزهای خودم...

باورت میشود که خودم با  دست هایم که روزی به گرمای دلم بود 

خودم را به سالهای بارانی و ابری  حال و هوایم سپردم...

حالا آنقدر در روزهای خودم کم رنگ و شاید حتی بی رنگ شده ام

که گاهی یادم میرود خودم با دست های خودم

با یه کبریت کوچک

آتش کشیدم به لبخندهایی که میشد در این چند سال زد و 

من فقط هر روز پیله ی تنهایی دور خودم را قطور تر و با حوصله تر بافتم

تا بی حوصلگیم را برای روبه رو شدن با باورهایی که شکست پشت 

قبر تنهایی هایم جا بگذارم

من پشت این دیوار بلندبرای خودم و روزهایم قبر کندم

دنیایی نساختم ...

آنقدر در این قبر ماندم و ماندم 

که یادم رفت دنیایی پشت این دیوار هست

دنیایی که متعلق به آنم

آدم گاهی با خودش چه بی رحم میشود!!!

حالا از آن دخترک موسیاه چند سال قبل  فقط

یک روح خسته باقی مانده

بین موهای پریشانش جای پای سفید گذر این سالها جاخوش کرده

انگار هدیه های سفید روز تولدم را که خدا

برای پا گذاشتنم به این دنیا روی سرم پاشیده بود

حالا  شده شناسنامه ی گذشت این چند سال و منی که جاماند،از پا افتاد....

انکار نمیکنم که نفس کم آوردم در روزهایی که باید محکمتر میبودم

انکار نمیکنم آسان ترین راه را برای فرار از   خودم و همه ی آنچکه واقعیتم بود انتخاب کردم

تاوان این فرار را هم دادم،تاوان سنگین این  پنهان شدن 

شدمنی که در این روزها نفس میکشد

شد منی که شروع نکرده خسته شد و بدباخت

با باختن مشکلی ندارم اما با بد باختن چرا!!!

بد باختم...

به روشنی همین خورشیدی که  روز را در گهواری گرمش   تاب میدهد و مادری میکند

حالا که از مرگ خود دوباره به زنده بودن و نفس کشیدن باز گشته ام

عزم آن دارم که از ادامه ی همان خطی که ناتمام گذاشتم،شروع کنم به نوشتن...

من یک بار مرگ را به چشم دیده و زندگی کرده ام....

دیگر نه از افتادن هراسم هست،نه از سختی  روزهای پیش رو  

خدایا بودنت را باور دارم و شاکرم ...

باش و خدایی کن در حق منی که بندگی بلد نیست...

تو خدایی کن ، هر چند من لایق خداییت نیستم...

اما تو لایق خدایی کردنی...




من زنانه ایستاده ام تا حق خود را پس بگیرم...


حق تمام ناحقی های هر روزه


من زنم...همزاد بارون...