زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

هیچکس از آینده خبر ندارد....


هیچکس از آینده خبر ندارد ، مردی که امروز با عجله توی مترو از تو ساعت پرسید شاید یک ماه بعد به نام کوچکش او را صدا بزنی ، شاید دختری که امروز با او قدم میزنی و بستنی میخوری ، چند سال بعد خسته و کالسکه به دست از روبه‌رو به سمتت بیاید و تو سرت توی کیفت باشد و با تنه از کنارش رد شوی ، شاید او برگردد تو هم برگردی یک ثانیه به هم خیره شوید و یک سال خاطره زنده شود ، اصلا شاید هم او از خستگی برنگردد و به پسرش توی کالسکه خیره شود و اطمینان پیدا کند که بیدار نشده باشد ، تو هم همچنان دنبال کاغذ حساب های شرکت توی کیف ات باشی....


امروز شاید علاقه ی عجیب و شدیدی به موهای بلوند داشته باشی و چند سال بعد موهای مشکی ات را با دست از جلوی صورتت کنار بزنی و ظرفی که اب کشیدی را توی ابچکان بگذاری ، 


هیچکس از آینده خبر ندارد [شاید امروز از این که دیگر نیست ، از این که رفته است توی تاریکی هق هق کنی و دو سال بعد روی نیمکت‌های پارک ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه کنی ، نزدیک که شد با خنده بگویی : باز که دیر کردی]، شاید هم همچنان توی اتاقت باشی و فکر کنی حست چقدر شبیه دو سال پیش همین موقع است ، 


فهمیدی می خواهم چی بگویم ؟ نه ، نمی خواهم بگویم همه دردها فراموش می شود ، نمی خواهم بگویم حتما زمان کسی که امروز دوست داری را از یادت می برد ، نمی خواهم بگویم کسی که امروز کنار توست دو سال بعد می رود ، خواستم بگویم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشد 


خواستم بگویم : بس کن ، دست بردار از این که فکر کنی همه چیز را باید تو درست کنی ، دست بردار از این که فکر کنی همیشه تو مدیر زندگی ات هستی ، انقدر برای فردا ، برای یک سال بعد ، برای اینده با فلانی ، برنامه نریز و نخواه که همه چیز همان طوری پیش برود که می خواهی ، خواستم بگویم خیلی چیزها دست تو نیست و اصلا این چیز بدی نیست ، اینطوری می توانی با خیال راحت تری چای ات را کنار پنجره بنوشی و مطمئن باشی زندگی هم انقدرها دست و پا چلفتی نیست تو را می برد آنجایی که باید 


خواستم بگویم انقدر مطمئن نباش به حس و حال امروزت که همیشگی خواهد ماند ، خواستم بگویم شاید تغییر نام دیگر زندگی است پس ، بهترین اهنگ و بهترین لباست را برای همین ثانیه از زندگی ات اماده کن چون هیچکس از آینده خبر ندارد.



مرآ جان



هانی جان

سلام خانم خانما :)


چطوری بانو جان ؟کیف احوال ؟


مرسی عزیزم :)

آره ،ریتم زندگیم به خاطر این کلاسا تند تر شده و روزای رفتنم هر روز نزدیک و نزدیک تر میشه.... 

خوبم و تلاش میکنم خوبترم بشم :)


لپ لپ هم خوبه و همچنان پر سر و صدا و گاهیم جیغ جیغو 

چشم حتماً به جای شما هم شیرجه میزنم توو لپاش 



خلاصه که ما دلمون برات تنگ شده بود شدیدددددددددد 


مواظب خودت باش.... 

به قربان دل مهربون تون بانو جان ِ جان 


+خواستم کامنت بذارم برا که نشد... 

اینبارم اینطوری ^_^



گانگستر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نهال پیام داده که نساء من باید یه چیزی بهت بگم... 

میگم بگو... 

میگه من و پویا الان یه مدته با هم رابطه داریم... 


بهش تبریک میگم و میگم که به خودش که تبریک گفتم الانم به تو تبریک میگم عزیزم ،از خوب بودن حال هر دو تون خیلی خوشحالم :)


پیام میده "مرسی گانگستر گروه! شنیده بودم گانگستر گروه بودی!! تو قبلا خبر داشتی ؟هیچ خبریم ازت پنهون نمیمونه! "

میگم کی ؟من ؟گانگستر گروه ؟من ؟

میگه آره دیگه! 

میگم دوستای مشترک من و تو مهسا و پویا ان.... اعتراف کن که کدوم شون همچین حرفی زده ؟

هیچی نمیگه... 


برا پویا voice میفرستم اینا چیه به این گفتی ؟

میگه اینا رو من گفتم ؟

میگم یا تو گفتی یا مهسا... 

میگه فک نکنم من گفته باشم ولی اگرم من گفتم جان خودم دروغ نگفتم! وجداناً کی جرئت میکرد تو رو اذیت کنه!! ولی گانگستر رو خوب اومده چون به وقتش ازت میترسن! 

میگم خاااااااااااااک تو سرت پویا! 

بعدم که ایشون غش غش میخند عه! 


اینام دوستای خل و چل منن.... 


حالا خوبه آلزایمر دارن بعداً به گوشم میرسه چیا میگن :)


خستگی را؛آغوش تو در میکند .وقتی نیستی؛عجالتاچای میخوریم،چه کنیم ..؟!

رسماً شدم مثل یه کارمند!

صب میرم ،یه بند سر پام،عین مورچه ی بارکشم همه اش دنبال کاراییم که استاد بهمون میده ،وقتیم میرسم خونه با لپ لپ کیک میپزیم ،شام درست میکنیم ،بعدم با هم فیلم میبینیم.... 

در نهایتم میشینم پای کتابام و ماگ ماگ نسکافه میخورم :)


اینم از زندگی این روزای من ^_^


*عنوان از علیرضا روشن 


اولین تجربه :)

امروز اولین تجربه ی تزریقاتم بود :)

یه انسولین ،D3 و B12 ،به خودم و یه بنده خدایی :)


:)


من عمری‌ست که دیگر تابستان را به هوای آمدن پاییز تحمل می‌کنم ...

تو چرا دیگر هیچوقت با پاییز نیامدی ؟؟




#مسلم_علادی