زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی...

زندگیه دیگه...

گاهی خسته ت میکنه...

خیلی خسته ت میکنه...

اونقد که دوس داری خودکارتو بذاری لای صفحات زندگیت وُ

یه مدت بری سراغ خودت؛


هیچ کاری نکنی، هیچکیو نبینی، 

با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.


اما مشکل اینجاست

بعد که برمیگردی

میبینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده

و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.


گم میشی ...

و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی...


یک روز دلمان برای خودمان تنگ می‌شود ...

صبح از خواب بیدار می‌شوی و صورت نشسته زره جنگ می‌پوشی و آغاز به جنگیدن می‌کنی ...


با لشکرِ غم‌ها ، لشکرِ دلتنگی‌ها ، لشکرِ نگرانی ‌های آینده ، لشکرِ خاطرات ، لشکرِ گذشته ، لشکرِ نیازهای عاطفی ، لشکرِ مادیات  ...


یک‌ روزهایی آدم به خودش می‌آید و می‌بیند آنقدر درگیر جنگ بوده که خودش را فراموش کرده ‌است!


وسطِ این همه جنگ ، یک روز دلمان برای خودمان تنگ می‌شود ...


به آینه نگاه می‌کنیم و بعد خودمان را می‌بینیم که با بُغض ‌می‌گوید که " فلان فلان شده ، مگر برای من نمی‌جنگی؟ پس چرا من را نمی‌بینی؟!

چرا من را فراموش می‌کنی؟!


چرا وسطِ جنگ من را گُم می‌کنی؟!

چرا اصلاً به من شمشیر می‌زنی؟ "


الحق که بدترین نوع دلتنگی این است که آدم دلش برای خودش تنگ شود ...


این دلتنگیِ کذایی از دلتنگی برای مادر و پدر هم بدتر است...


یک‌ روزهایی باید زره را از تن در بیاوریم دستِ خودمان را بگیریم و ببریم گردش به صرفِ بستنی و چلوکباب ، بی هیچ جنگ و هیاهو...


کیومرث_مرزبان


هاله

عوض شده... نه زیاد ولی عوض شده...


هنوزم به زور انواع و اقسام کرما خودش رو برنزه میکنه... 

همون موهای بلند و صاف اما با یه مدل جدید... 

همون طرز راه رفتن... 


نگاهاش اما مهربون تر از قبل عه... 


نشسته رو به روم... حرف میزنه و نگاش میکنم... از ناخنای صورتیش تا چشمای قهوه ایش که موقع حرف زدن خیره میشه به فنجون قهوه اش... 

کلافه که میشه کیک رو تیکه تیکه میکنه... 


تعریف میکنه... میپرسه... جواب میدم... 


زل میزنه بهم... از نگاهاش در نمیرم... زل میزنم توو چشاش... 

لبخندش بیشتر از همیشه به دل میشینه... 


گاهی نگاش میچرخه... جزء به جزء حرکاتم رو زیر نظر داره... مثل اینکه داره فیلم ضبط میکنه... 


ساکت میشم... دست میبرم سمت فنجونم که میگه :تو اصلاً عوض نشدی... قیافه ات هیچ تغییری نمیکنه... توو تمام این سالا مثل همون روزی موندی که اولین بار دیدمت... انگار زمان رو تو تاثیری نداره... اصلاً بهت نمیاد 21ساله شده باشی.... بخوام بهت ارفاق کنم نهایتا بهت میخوره 18-19ساله باشی... 


فقط آروم میخندم... 



به هر چیزی که لبخند رو از رو لبام میدزده برای یه ساعت فکر نمیکنم... 


یک ساعت تمام حرف میزنیم... 

دستم و میذارم زیر چونه ام و گوش میدم... 


با ذوق میگه که عکس بگیرم ؟

سرم رو به نشونه ی تایید خم میکنم... 

عکس میگیره... 

عکسام رو بهش نشون میدم ،با دیدن عکسام کلی میخنده... 


هدیه اش رو که چندماه پیش براش خریدم،بهش میدم...


یه جعبه ی قرمز رنگ میذاره جلوم و میگه تولدت مبارک... 


امروز دیدنش خوشحال ترم کرده... 

اونقدر خوشحال که بی دلیل میخندیدم... 


دوست اگه واقعاً دوست باشه حتی بودنشم حالت رو خوب میکنه :)


دل...

معتقدم دل موجودیست دیکتاتور...

اصلا همه اش زیر سر این دل است...


دل که حالش خوب است همه چیز قشنگ است،هوای بارانی، برفی، گرم، یا پاییزی...


حالا کافیست حال این دل دگرگون شود...


صدای گنجشک هم برایش شبیه غارغار کلاغ است...


دمار از روزگار تک تک اعضای بدن در می آورد....

این که نشد کار...


زورگو، مستبد، دیکتاتور، کره شمالی، شوروی سابق،اصلا همان هیتلر است...


هر چه که باب میلش نباشد را به آتش میکشد این دل دیکتاتور...



سیما_امیرخانی


هر سال همچین روزی...

*یکی از دلایلی که پسر کوچولو رو هر سال همچین روزی خوشحال میکنه بودن کیک خامه ای یا شکلاتی توو یخچال عه! اصلاً خوشحال بودنش ربطی به بدنیا اومدن خواهرش نداره! 


*یکی از کارای همیشگی من توو روزای تولدم راضی کردن آدمایی که باور نمیکنن من چند سالمه! اصلاً ریز نقش و بیبی فیس نیستم ولی هر سال مراسم دارم برای متقاعد کردن دوستان  بابت سنم ! 


*سوال تکراری هاله روزای تولدم ،توو تمام هفت سالی که با هم دوستیم اینکه "کادو چی گرفتی ؟" تنها کسی که این سوال رو میپرسه خودشه! 


*تولد من و باران و فائزه توو یه روز عه...  یعنی من پیام میدم و تبریک میگم بعدم اونا!!! 


*تنها کسی که روز دقیق تولدم هنوز بعد پنج سال یادش نیست  زهرا اس... به خاطر همین شروع میکنه از 12بهمن هر روز پیام میده تولدت مبارک  بهمن ماهی! 


ماجرای پیامک های دو دیوانه!

+تولد تولد تولدت مبارک..... تولدت مبارک گلم... ایشالا ۱۲۰ ساله شی و به تمام ارزوهات برسی


-مرسی عزیزم 

ایشاا...  با هم دیگه 120 ساله شیم :)

ممنون که یادت بود :)

منم برات بهترین ها رو آرزو میکنم غارنشین من ...


+خواهش میکنم عزیز... یه گل بیشتر ندارم که...


-ببین دیگه چقدر قحطی گل عه! 


+اره والا ... دیگه کاکتوس هم قبوله


-کوفت! 


+قوربونت برم... دارم میرم عکس بگیرم


-عکس برا چی ؟


+واسه شناسنامه


-عکس نداره! 

باشه برو... 


+چرا داره.. مال پنجم ابتداییمه سر کنکور گیر میدن


-نمیری دختر آخه عکس کلاس پنجم رو میدن برا شناسنامه! 

بگو عکس کودک درونمه ...


+حالا بابام تو دفترش بود زنگ زد گفت از تو کیف مدارکش عکس بفرستم بیارن دفترش واسه شناسنامه... منم عکس سه سالگیمو فرستاده بودم


-دنیییییز! 

برو عکس بگیر تا دفعه ی بعد یه وقت عکسای سونوگرافیت رو نفرستی! 


+حوصله این جنگولک بازیا  رو نداشتم میخواستم خودم عکسمو نقاشی کنم بچسبونم که دیدم نمیشه


-برات مداد شمعی میخرم نقاشی میکنی! غصه نخور... 

خدایا ما رو هم بذار توو لیست مریضات شفا بده آآااااااااااااااااااااااااامییییییییییییین


+امین..... خدافظ کاکتوس


-خداحافظ ماهی گلی