زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

المیرا

دو سال قبل که المیرا برگشت ایران،همه بهش گفتن که مطمئنی میتونی عادت کنی و خودت رو با شرایط وفق بدی ؟


سالای زیادی دور از وطن بود... 

اونجا بزرگ شده بود... درس خونده بود... لیسانس گرفته بود... 

خانواده اش ،دوستاش ،اقوامش همگی یا آلمان بودن یا انگلیس... 

دلش برای زندگی توو ایران پر میکشید... 


اومد و حدود یکسال موند و جوابش به همه این بود که آره میتونم... 


نزدیکای یکسال که شد برای همیشه برگشت هامبورگ... 


دختر دوست داشتنی بود... خیلی شیرین و خوش سر زبون :)

گفت میخواد برگرده و به احتمال زیاد توو رشته ی خودش ادامه تحصیل بده... 


دیگه ازش خبری ندارم... شاید یه روزی دوباره برگرده... 


شاید... 


دو عدد خرس گنده!

آقای نون امروز لیست تمام برنامه ریزی هایی رو که برای موقع امتحانا توو کشور مقصد کرده ،بهمون میده...


 یه نگاهی به برنامه ی فعلاً یه ماهه میندازم... میگم فعلاً ،چون هنوز تصمیم نگرفتم برای امتحانای ماه بعدیش بمونم یا نه... 



امتحانا پشت سرهم نیست و گاها حتی یه هفته بین دو امتحان فاصله ی زمانی هست... بعضاً هم دوتا یا سه تا امتحان توو یه روز برگزار میشه... 

یکی صب یکی عصر... 


شهلا میگه از الان گفته باشم من با تو هم اتاقی میشم...فرناز میگه منم میخوام باهات توو یه اتاق باشم...



هیچی دیگه خرسای گنده تصمیم گرفتن کل اون مدت رو بیان اتاق من لنگر بندازن!! 


بهشون میگم شما که قرار با من بمونین مریضین الکی پول اتاقای خودتون میدین ؟سی و دو تا دندونشون رو نشون میدن و همدیگه رو نگا میکنن!


تو کجایی حالا !؟ جا مانده ای؟!نمیشود دلت برای خودت تنگ شود؟

همیشه یک کار هست 

که باید انجامش دهی 

لیسانس بگیری

فوق لیسانس بگیری

دکتری بگیری...


همیشه چیزی هست که باید به آن برسی

ازدواج کنی

فرزند بیاوری 

 و فرزندانت بزرگ شوند و دانشگاه بروند...


همیشه چیزی هست که باید بخری

ماشین خوب  و بهتر

خانه خوب  و زیباتر...


فقط یک بار برای یک لحظه بایست

و از خود بپرس خودت کجا بوده ای

 این سالها

چقدر برای خودت بوده ای ؟


و آیا میدانی که وقتی در آرزوی چیزی هستی

لحظات حال از دستت پریده اند

و تو برای خودت زندگی نکرده ای...


تو برای آرزوهایت زندگی ات را خرج کرده ای...


هیچوقت شده برای خودت باشی

بروی به محله قدیمیت سر بزنی

و ببینی همکلاسی هایت کجایند و چه کرده اند...


شده است قلم به دست بگیری و بنویسی؟

و یا نقاشی کنی

بدون آنکه فکر کنی چه عوایدی خواهد داشت این کار...


شده است تو ی کاغذ پار ه های قدیمی خانه 

بگردی و نامه ای عاشقانه بیابی

بنشینی و آن را بخوانی؟

شاید بفهمی معنی عشق، روزگاری چه بوده...


شده است توی انباری خانه پدری بگردی

و زیر میز را نگاه کنی

ببینی آنوقتها که مدرسه میر فته ای

یادگاری نوشته ای ...


تو نوشته ای و رفته ای...


تو کجایی حالا !؟

جا مانده ای؟!


شده است قرآن پدر را باز کنی 

و یکی یکی پی نوشت های پدر را ببینی

که تاریخ تولد ها را نوشته

و تو را نور چشم خطاب کرده؟


زندگی همین است

تو نور چشم کسی بوده ای 

که حالا حوصله اش را نداری

و فرزندت را عاشقانه دوست داری که حوصله ات را ندارد...


تو یک جا توی زندگی خودت را جا گذاشته ای

و رفته ای.....آنهم چه رفتنی...


نمیشود دلت برای خودت تنگ شود؟


میترسم نشود و دیر شود ...


بگرد دنبال کسی که تو را با نام کوچکت صدا کند

تو را با نام کوچکت صدا کند

زنگ بزند و بگوید 

هیچ کاری ندارد 

فقط دوست داشته  صدایت را بشنود

بگرد دنبال دوستی که 

 شریکت نیست


بگرد دنبال خودت

خودت را پیدا کن و بازوانت را دور خودت حلقه کن و خود را در آغوش بگیر...


یک آرزو

چیزی در من است که روز و شب آرام ندارم ...

چیزی از جنس جستجو ...

چیزی مثل خیال یک آرزو !


صبح است ؛در می زند کَسی،بیدار شو !زندگی پشتِ دَر است...!

بگو ببینم از چند سالگی خاطراتت را یادت هست؟

پنج سالگی؟ شش؟ هفت؟

چند سالگی؟

از آن روزی که خاطرات را به یادداری تا به امروز با چه سرعتی گذشته؟

مثل برق و باد نه؟


ببین . . .

از امروز هم تا آخرین روزهای زندگی ات مثل همین برق و باد خواهد گذشت.. .


یکجوری زندگی کن حرفِ دل را برایت بگویند.. .

که روی مرامت حساب باز کنند.

نمی دانم

یکجوری که بی بهانه دوستت داشته باشند...


به قول بانو آلما توکل" زنان علیه زنان! "

اصلاً یادم نمیاد بحث چطوری به اینجا کشید... ولی چیزی که ازش مطمئنم اینکه هر دو مون از زوایه های کاملاً متفاوتی به این قضیه نگاه میکنیم... 


در مورد برادرش میگه و دوست دختر برادرش.... 

میگه :امیر رضا میگه من تو این چندساله تونستم تمام اخلاقای غلط دوست دخترم رو عوض کنم الا این بیرون بودن موهاش... 


چشمای من که گرد میشه متوجه میشه که این حرف از طرف من قرار نیست تایید شه پس خیلی زود جمله اش رو اصلاح میکنه میگه :نه که اشکالی داشته باشه اما خوب توو جامعه ی ما این بیرون بودن موهاش یه جوری علامت سبز برا آقایون دیگه اس که بتونن به خودشون اجازه ی خیلی چیزای دیگه رو بدن! 


مطمئنم هر کی قیافه ی منو میدید میتونست حدس بزنه از چیزایی که دارم از زبون طرف مقابلم میشنوم تا چه حد متعجبم! 

نه اینکه این حرفا تازگی داشته باشه ولی کسی که این حرف رو میزد اصلاً نصف بیشتر موهاش بیرون بود!! 


کاملاً متوجه نگاهام به سر و صورتش شده که ادامه میده : من بهش گفتم، نمیتونی همه ی عادتای یه نفر رو ترکش بدی مثلاً خود من! البته به بنظر من ما بقی چیزایی که تونسته توو دختره تغییرش بده تغییرایی بوده که لازم داشته... 


حالم داره از بحثی که یه زن یه زن دیگه رو تا این حد پایین میکشه که خیلی شیک بهش میگه شعور تصمیم درباره ی خودش و طرز لباس پوشیدن و روابط اجتماعیش رو نداره،بهم میخوره... ولی ساکتم و فقط گوش میدم... 


تند و تند حرف میزنه و توجیه میکنه تا شاید بتونه وسط اون همه جملات از نظر من ناامید کننده اش یه تاییدی هم از من بگیره... فک کنم بعد ده دقیقه قانع میشه که اگه تا فردام ادامه بده طرز فکرش به هیچ وجه شبیه طرز فکر من نیست.... و قرارم نیست همدیگه رو تایید کنیم... 


فک میکنه حرف آخرش میتونه نرم ترم کنه میگه :خوب آخه آقایون دوست دارن خانمی که توو زندگی شونه تمام کمال مال اونا باشه... 


من فقط نگران نسل بعد شدم... 

نگران عقایدی که قرار نسل تربیت کنه... 


نگران عقایدی که خیلی حق به جانب طبیعی ترین حق خودش یعنی اختیارش رو برای خودش و هم جنساش ممنوع میکنه... 


نگران دنیایی شدم که داریم برای خودمون ،برای دخترامون میسازیم... 


داریم به زور به پسرامون یاد میدیم که تعریف مرد بودن اینه... 


غلط عه ...عزیز من باور کن که غلط عه... 


داریم خیلی بی رحمانه به جای ساختن یه دنیای خوب برای دخترامون زندان میسازیم... 



توو این زندان نه زندانی خوشحال زندگی خواهد کرد نه زندان بان! 

************
من برای دخترم ارزوی خوشبختی میکنم...
مادرم هم برای من ارزوی خوشبختی کرده بود....
و مادرش هم برای مادرم...

نا امید نیستیم...

یک روز عاقبت دختری از نسل ما با دعای مادرش خوشبخت میشود...!

I know you have never felt so alone But hold on, head up, be strong

درست  ِ سخت به نظر میاد... 


درست  ِ که خیلی وقتا خیلی چیزا مطابق میل مون پیش نمیره... 


اما انکار نمیکنم که ته دلم هنوزم امیدوارم... 


که گرمای این امید دلم  رو گرم نگه میداره توو سرمای این روزای زندگیم...