زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

تو میتوانی :)

تو می‌توانی!



هرگز اجازه نده کسی به تو بگوید نمی‌توانی کاری را انجام دهی. 

حتی به من. 


تو رویایی در سر داری؛ پس باید آن را حفظ کنی...


مردم وقتی نمی‌توانند خودشان کاری را انجام دهند، می‌گویند که تو هم نمی‌توانی.

اگر چیزی می‌خواهی، برو و آن را به دست بیاور. 



#ناهید_مومن_خانی 


خرابی!

بعد از یک هفته بالاخره گوشیم  دستم رسید...


هارد که بسوزه و نمایندگی سفارش بده برات بیارن همین میشه :)


الان حس مادری رو دارم که بچشو پیدا کردن :)


شکمو ها !

رنگ و روش پریده ...

میگم بهتری؟

میگه حالت تهوعم کمتر شده ولی هنوزم سردرد دارم...

میشینه رو به روم،شقیقه هاش رو ماساژ میدم...

یه کم بعد سردردش کمتر شده اینو از بلند بلند حرف زدنش میفهمم...اینکه دوباره نمیتونه یه جا بند شه :)


بعدم میشینه کنارم و میگه بچه ها بیاین سلفی بگیریم :)

رونا پیش دستی میکنه...بعدم به عکسی که گرفته نگا میکنه و میگه نه این خوب نشد و حکایت عکسای سلفی همچنان ادامه پیدا میکنه که یکی یه جعبه شیرینی میگیره سمتون...


تعارف میکنه که میگم نه مرسی...

دفعه ی دوم بچه ها مجال رد کردن بهم نمیدن و جعبه رو از دستش میگیرن....

بعدم شروع میکنن به خوردن!

تشکر میکنیم و میره...


میگم به شماها یاد ندادن از دست کسی که یه بارم ندیدیش چیزی نمیگیرن و بعدم اینطوری و با این ولع نمیخورن!

میگن همکلاسیمون بود!میگم من که اصلا قیافه ی این آقا یادم نمیاد!بعدم اصلا باشه ،اگه شیرینی دوست دارین خوب خودمون بعد کلاس میخریدم....


هیچی دیگه جعبه شیرینی خالی راهی سطل آشغال شد!

حرفای من چون مابین تایم خوردنشون بود احتمالا اصلا شنیده نشد!


برای همه مان یک روزهایی هست که....

برای همه مان،یک روزهایی هستند که می نشینیم کنج اتاق و همانطور که دست هایمان یخ کرده می گویم : دیگر نمی شود ادامه داد.


برای همه مان

روزهایی هستند که خودمان را روی مبل پرت کنیم و بگوییم از این بدتر نمی شود...

روزهایی که خیال میکنیم،دیگر هیچ وقت شاد و خوشبخت نخواهیم بود...

روزهایی که قید خودمان را می زنیم.. فکر میکنیم تاریخ مصرفمان گذشته و خودمان را جایی میان روزمرگی ها دور می اندازیم...


اما خیلی زود

دوره ی ِ  روزهای " دیگر از این بدتر نمی شود" ها 

و شب هایِ " دیگر نمی توانم "هایمان می گذرد .


یاد میگیریم که چگونه با روزهای بد تا کنیم و از آنها بگذریم ...

«یاد میگیریم که روزهای بد می مانند» 

نه تمام می شوند و نه کوله بارشان را از زندگی آدم جمع میکنند

«این ما هستیم که باید ، از بین آن شلوغی ها مسیرمان را ادامه دهیم»

روزهای بد می مانند و

این ما هستیم که باید برویم!!!


برای همه مان

روزهایی هستند

که باید در ابتدایشان تابلویی نصب کرد و روی آن نوشت :

 خطر!روزهای بد، مشغول ِ کارند.

این ماییم که باید از چراغ قرمز های وقت گیر بگذریم!

از اندوه هایی که به زندگیمان فرمان ایست می دهند ..

یاد میگیریم که روزهای بد

دست انداز های بدموقعی هستند 

که باید سرعت را پایین آورد و از آنها رد شد!


#الهه_سادات_موسوی



یک استکان چای

می‌گفت هروقت غصه‌ای دارید، بروید حمام و آن‌ها را بشویید‌ وقتی آب از سر و رویتان سرازیر می‌شود، اگر درست نگاه کنید غم و غصه‌ها را می‌بینید که با آب شسته شده و می‌رود. هرچه غصه زیادتر باشد رنگ آب سیاه‌تر است.رنگ آب غصه‌های او ب بنفش می‌زد. آب سیاه و سیاه‌تر میشد، غصه‌های او اما تمام نمی‌شد.


نمی‌دانست چرا یکباره همه را به یاد می‌آورد. انگار هنگامی که می خواهیم جایی را ترک کنیم، همه‌ی کسانی که در آنجا می‌شناختیم به یادمان می‌آیند.


گفت: زندگی مثل یک استکان چای است. به ندرت پیش می‌آید که هم رنگش درست باشد، هم طعمش و هم داغیش. اما هیچ لذتی با آن برابر نیست.


روح انگیز شریفیان/ کارت پستال


عاقبت مهمان ناخوانده!

دستام توو جیبای بارونیمه...

با دوستم گپ میزنم...

برمیگردم سمت دوستم و تکیه میدم به دیوار پشت سرم...


یه نفر یه جیغ بنفش میکشه...

با چشام دنبال صاحب صداییم که با تمام توان جیغ میزنه!

بعد تینا همه شروع میکنن به جیغ زدن و فرار کردن و توو کسری از ثانیه فقط من میمونم و تینا و عامل ترس تینا!


یه گربه! البته از نظر من ناز و از نظر تینا آدم خوار!

همچنان داد میزنه و گربه هم رو صندلی کناریش زل زده بهش ...

داد میزنم :جیغ نزن !گربه میترسه!یه لحظه آروم باش الان بغلش میکنم میبرمش بیرون...

ساکت میشه،میرم ته کلاس،جایی که تینا و گربه مشغول دید زدن همن...


گربه ی بخت برگشته سرش رو تکون میده که همین کارش برای سکته کردن تینا کافیه....

وحشتناک جیغ میزنه جوری که گربه هم وحشت میکنه و شروع میکنه به فرار...اونقدر تند میدو عه که نمیتونم بگیرمش...

بعد از بدو بدو از کلاس بیرونش میکنم که از بخت بد این بخت برگشته این بار میره توو اون یکی کلاس ...


با وحشت میدو عه میاد بیرون و بعدم فرار میکنه و میره توو حیاط...


رفتم دنبال بچه ها میبینم همه شون رفتن کلاس بغلی درم از پشت قفل کردن!

میگم بیاین رفت...


بماند که نقش آقایون این وسط فقط خندیدن بود...



زنی در آستانه ی میانسالی...

مجری برنامه ی آشپزی از خانومی که مهمون برنامشه میپرسه :چرا موهات رو رنگ نمیکنی؟این موهای سفید اونم اینقدر واضح،اذیتت نمیکنه؟


خانومه فنجون قهوه اش رو دست میگیره و با یه لبخند ملیح به مجری برنامه که یه خانوم 37-38 ساله با موهای خرمایی ِ نگاه میکنه و میگه :نه !هر وقت توو آیینه نگام به موهام میفته که بعد از سی و چند سال شروع کردن به سفید شدن و حالا علنا دارن اعلام حضور میکنن،یاد تک تک اتفاقای خوب و بدی میفتم که توو تمام سالای عمرم برام اتفاق افتاده،انگار هر کدوم از این موهای سفید یه بار کل زندگیم رو میارن جلوی چشام....انگار که سالای رفته رو با دیدن این موهای سفید دوباره زندگی میکنم....میخوام بذارم این روند همچنان بنا به طبیعتش ادامه پیدا کنه...




+خاطره  

یک پیراهن خالیست

که اندازه‌ی هیچ‌کس نمی‌شود !

باید آویزانش کرد در باد

و با رقصش پیر شد...