رنگ و روش پریده ...
میگم بهتری؟
میگه حالت تهوعم کمتر شده ولی هنوزم سردرد دارم...
میشینه رو به روم،شقیقه هاش رو ماساژ میدم...
یه کم بعد سردردش کمتر شده اینو از بلند بلند حرف زدنش میفهمم...اینکه دوباره نمیتونه یه جا بند شه :)
بعدم میشینه کنارم و میگه بچه ها بیاین سلفی بگیریم :)
رونا پیش دستی میکنه...بعدم به عکسی که گرفته نگا میکنه و میگه نه این خوب نشد و حکایت عکسای سلفی همچنان ادامه پیدا میکنه که یکی یه جعبه شیرینی میگیره سمتون...
تعارف میکنه که میگم نه مرسی...
دفعه ی دوم بچه ها مجال رد کردن بهم نمیدن و جعبه رو از دستش میگیرن....
بعدم شروع میکنن به خوردن!
تشکر میکنیم و میره...
میگم به شماها یاد ندادن از دست کسی که یه بارم ندیدیش چیزی نمیگیرن و بعدم اینطوری و با این ولع نمیخورن!
میگن همکلاسیمون بود!میگم من که اصلا قیافه ی این آقا یادم نمیاد!بعدم اصلا باشه ،اگه شیرینی دوست دارین خوب خودمون بعد کلاس میخریدم....
هیچی دیگه جعبه شیرینی خالی راهی سطل آشغال شد!
حرفای من چون مابین تایم خوردنشون بود احتمالا اصلا شنیده نشد!
آها
اوکی
ببخشید:(
یه کوچولو وقتم آزاد شه مینویسم درباره اش :)
نیستی گلی؟؟
هستم :)
من در برابر لواشک همچین میشم:))
منم بستنی :)
نگفتی کجا رفتی
چی میخونی؟؟
گفتم بعدا درباره ش مینویسم
وقتی پای شکم وسط باشه کر شدن عادی ترین چیزه
مورد داشتیم یه عده فلج شدن:|