زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب.

زنی به مشاور خانواده گفت:

من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛

همه حسرت زندگی ما رو میخورند.

سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.


امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده 

است.


پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن 

باشیم,

چه کسی را نجات خواهی داد؟

و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛

چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!


از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار 

کنم؟

مشاور جواب داد:

شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با 

داشتن همسر خوب.

به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش 

دهید.


مواظب حیوونای خونگی مون باشیم

خرگوشش رو داده بود امانت دست یکی ،که تا از مسافرت برگردن پیشش باشه.... 

برگشته و خرگوشش رو خواسته ...

فهمیده که طرف خرگوش رو سر بریده خورده!!!!!!!!!!!!!! 


لطفاً اگه حیوون خونگی دارین و میخواین برین سفر اگه امکان بردنش رو دارین بیخیال نگاه های خیره مردم شین و با خودتون ببرینش... 

اگرم واقعا امکانش رو ندارین دست یه آدم امین بسپارینش .... 


اگرم مثل من به این نتیجه رسیدین که با توجه به شرایط فعلی تون امکان نگهداری درست از یه موجود زنده رو ندارین لطفاً حیوون نخرین...


با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم

در تکاپوی خرید عیدیم... 

مثل بچگیام ذوق نمیکنم اما هنوزم دیدن ماهی گلیا ،سبزه ها ،موج مردمی که با عجله مشغول خریدن ،سر ذوقم میاره... 


دلم برای هوای بهاری این شهر لک زده :)

دلم برای عزیزجون و خونه ی آرومش لک زده :)


ریشه ها...

زنان ریشه های انسانیت اند 

اشتباه خواهد بود

اگر فکر کنیم با محدود کردن ریشه ها،

شاخه ها بهتر رشد خواهند کرد. 

هر قدر ریشه ها محدود تر شوند

شاخه ها پژمرده تر

فاسد تر

و رشد نایافته تر خواهند شد....


در جست و جوی روباه :)

بوی کیک خونگی که خونه رو پر کرده :)

مردای خونه آروم خوابیدن و هر دوشون شبیه پسر کوچولوهای خستن...


              *****************

نسیم قصد داره حیوون خونگی بخره... 

میخواست شرایط گرفتن پاسپورت و بردن حیوون رو بدونه... 


براش توضیح دادم... 

بعدم درباره ی حیوونا و نژاداشون پرسید ...اونقدر که حیوونا و بچه ها رو دوست دارم همه هر سوالی داشته باشن میدونن که میتونم کمک شون کنم... 


درباره سگا گربه ها پرنده ها خرگوشا همسترا ماهیا توضیح دادم در نهایتم بهش پیشنهاد دادم که میتونه از یه پناهگاه یه حیوونی رو به سرپرستی قبول کنه... 


بهش توضیح دادم که اون حیوونا هیچ نژاد خاصی ندارن ،از لحاظ قیافه معمولین ،اصلاً شبیه حیوونایی که قبلا هر کدوممون داشتیم نیستن... 


شاید حتی تربیت شونم سخت تر باشه و به یه مربی حرفه ای نیاز داشته باشن... بهش گفتم با وجود همه ی اینا از نظر محبت و مرام و معرفت از حیوونای نژاد دار و اصیل هیچ چیزی کم ندارن :)

قرار شد روش فک کنه :)


و در جواب اینکه چرا بعد ماهیات،پرنده هات و گربه هات (مربوط به خیلی سال قبل میشه )دیگه هیچ حیوونی نداری ؟گفتم که مطمئن باش مامانم این بار من و حیوون رو با هم میذاره دم در! 

از بس که توهم این رو داره که نصف بیشتر حیوونا نجسن و کلشون قابلیت مریض کردن ما رو دارن! 

دفعه های قبلم زیر سیبیلی رد کرده بود :)


بر عکس من کل خانواده ام فک میکنن که جای حیوون توو خونه نیست... براشون احترام قائلم و هم به خاطر خانواده ام همم به خاطر خود حیوون و شرایط نامعلومم فعلاً قصد داشتن هیچ حیوونی رو ندارم ،با اینکه به شدت دوستشون دارم :)


و الا نظر شخصی من اینکه داشتن حیوانات خونگی خیلی هم دوست داشتنی عه... حتی دوست دارم که بچه هام هم همین حس خوب رو تجربه کنن زندگی کنار موجودی که بی قید و شرط تو رو دوست داره و خیلی راحتم ابرازش میکنه :)


ازش میپرسم خوب حالا چی میخوای بخری که اینقدر منتظر پیدا کردنشی ؟

میگه روباه !!!!

آخه حیوونیم که روز تولدش بهش کادو داده بودن خرگوش بود! اونم مینیاتوری! 

فعلاً با جدیت دنبال بچه روباه میگرده :)

حیوون خونگی استاد زبانمون که جغد باشه شاگردشم به روباه علاقمند میشه ،کاملاً عادی عه :)


چمدان فراموش شده!

ماه قبل چندتا از بچه هایی که سال قبل قبول شده بودن اومده بودن ...


پوریا ،ندا و اسم اون یکی یادم نیس یه پسر عینکی... 

بیشتر از همه شون پوریا حرف میزد در واقع واضح تر و دقیق تر از همه سوالامون رو جواب میداد... 


وسط حرفاش از سوتیایی که اونجا داده بودن میگفتن! 

در حدی وحشتناک بود که استاد میگفت واقعا چرا شما ها رو  deport نکردن! 


فک کنین چندتا دوستن که همگی شهرای مختلف قبول شدن ،حالا میان برای آخر هفته قرار میذارن که برن سفر مجردی... 


یه جایی قرار میذارن و سوار ماشین میشن و میرن... بعد وسط راه این آقا پوریا یادش میفته که ای دل غافل من چمدونم رو کنار خیابون جا گذاشتم!!!!!!!!!!!! 


اینطوری میشه که اینبار برمیگردن اون سمتی که چمدون فراموش شده... 


میخورن به یه ترافیک وحشتناک...

ده بیست دقیقه که میگذره میبینن که اصلاً یه سانتم جابجا نشدن... 

پیاده میشن میپرسن چی شده که خیابون رو بستن ؟

یکی بهشون میگه بم/ب گذاری شده! 


بچه های مام میریزن به هم که ای وای حالا اون وسط یکی برمیداره چمدونم رو میره ،بیان پیاده بریم... 


میرن میبینن پلیس همه جا رو با اون نوار مخصوص علامت گذاری کرده و چمدونم دقیقا همونجایی که پلیسا رفت و اومد بهش رو ممنوع کردن... میرن جلوتر میبینن پلیسا دور چمدون اینا حلقه زدن و تیم خنثی کردن ب/م/ب داره آماده میشه که برن ب/م/ب توی چمدون رو خنثی کنن!!!!!!!!!!!!!!!


هیچی دیگه میفهمن که همه فک میکنن توو چمدون اینا ب/م/ب عه! 


میره پیش یکی از پلیسا میگی ببخشید آقا یه اشتباهی شده اون چمدون مال منه ...


میگفت تا اینو گفتم انگار که بهش برق سه فاز وصل کردن اسل/حه اش رو درآورد گذاشت پشت سرم و داد زد که عامل ب/م/ب گذار رو پیدا کردم! 


هیچی دیگه این هی میگفته به جان خودم توش پر از کتابای پزشکی و لباسه اینا باورشون نمیشده آخرش میگه اصلاً میخوایین خودم چمدون رو باز کنم ؟


راضی میشن زود میدوعه سمت چمدون و زیپش رو تندی باز میکنه که یکی میزنه پس کله اش میگه آرومتر! 

حالا بقیه اش خنده دار ترعه... 


میگه باز کردم دید ظاهراً توش پر از لباس و کتاباعه ولی میگفت راضی نمیشد فکر میکرد زیر اونا شاید یه چیزی باشه واسه خاطر همین گفت بود که آروم دونه دونه اش رو بذار بیرون... 


میگفت کتابام رو که گذاشتم کنار نوبت لباسام شد اونم نه لباسای معمولی که بگم این تیشرت عه اینم شلوار خلاصه با کلی خجالت دونه دونه اش رو نشون داده بود و آخرم ولشون کرده بودن :)


استاد از خنده کبود شده بود میگفت رفتین کشورای دیگه رو ناآروم کردین :)


پوریا میگفت شانس آوردم صدا سیماش هنوز نرسیده بود و الا تا نوبت لباسام میشد باید آب میشدم فک کنین اخبارشون منو با لباسام نشون میداد! 


خودشم کلی خندید مام وضع بهتری نداشتیم :)


آخرشم گفت شمام مثل من یه وقت اشتباه نکنین فیلمای چهارشنبه سوری مون رو نشون شون بدین! 


میگفت من که نشون دادم گفتن چرا تو کشور شما جنگه ؟شما که گفتین بودین توو کشورتون جنگ نیست ؟

میگفت توضیح دادم که بابا جشنه! 

هیچی دیگه توضیح داد که بنده خداها هنوزم باورشون نشده که اینجا جنگ نیس و اونم فقط یه گوشه از جشن ماست ...



لحظه های کش دار

لحظه‌هایی در زندگی هست که دلت می‌خواهد مثل پنیر پیتزا کش بیایند، طولااانی!

 تمام نشود.


مثل وقتهایی که کسی از دست پختت تعریف میکند حتی اگر به ان غذا الرژی داشته باشد. 


مثل وقت‌هایی که بوی خاک باران خورده می‌پیچد توی هوا و دوست داری ریه‌ات اندازهٔ جنگل‌های گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر...!


مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمی‌آید گوشی را بگذاری؛ انگار که ته‌ماندهٔ صدایش هنوز توی سیم تلفن هست!


مثل چشم‌هایی که وادارت می‌کنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!


مثل خداحافظی‌ها. 

وقتی که هی دلت نمی‌آید بروی و می‌گویی: کاری نداری؟ 

دیگه خداحافظ...؛ واقعاً خداحافظ...!


مثل لحظه هایی که دیرت شده، ترافیک امانت را بریده انگشترت  را در انگشت میچرخانی، دستت را میگیرد و تورا به ارامش دعوت میکند


مثل گم شدن ماشینی در پیچ خیابان  وقتی که می‌خواهی تا آخرین لحظه بدرقه‌اش کنی.


این‌ها از آن دسته حسرت‌های خوشایند زندگی هستند.


من فکر می‌کنم فقیر  کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره می‌پوشد. 

فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظه‌های کش‌دار ندارد. همین لحظه‌هایی که وقتی یادشان میفتی، تهش با خودت میگویی کاش تمام نمی‌شد...!