زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

آدم های مهم...

آدمهای مهم بی دلیل مهم نشده اند...

حتما کسانی را دوست داشته اند، که باید.


سفرهایی رفته اند، که باید.

دوستانی داشته اند که باید.

آدمهای مهم کسانی را در زندگی حذف کرده اند که باید.

کسانی را گم کرده اند که باید.



آدمهای مهم حرف هایی را نشنیده اند که باید.

آدمهای مهم ، خیلی چیزها برایشان مهم نبوده است.

آدمهای مهم ترک های مهمی را انجام داده اند که باید.


آدمهای مهم، غمهای زیادی را چشیده اند، و حتما خوشحالی های زیادی را.

آدمهای مهم همانقدر که فراموش کرده اند، به یاد سپرده اند.

آدمهای مهم بی دلیل مهم نشده اند...


#صابر_ابر



از تو برآید از دلم هر نفس و تنفسم

الهی دردهایی هست که با هیچ گوشی نمیتوان گفت ...


گفتنی‌هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست...


الهی تلاش‌هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی‌بخشد ...


تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست...


دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی‌شود...


الهی قدم‌های گمشده‌ای دارم که تنها هدایتگرش تویی ...


افکار آشفته‌ای دارم ، که تنها سامان دهنده‌اش تویی ...


الهی مرا تو دعا کن ...

برای من تو دعا کن ...

دعای مرا تو دعا کن ...



برای گفتن بعضی حرف ها فقط باید یک "زن " باشی...

چند روز پیش در یکی از صفحات اجتماعی چشمم خورد به یک نقد درباره آزادی های یواشکی... ظاهرا هنوز هم کسانی را عصبانی میکند...  پسرکِ نقاد داد سخن می داد که "متاسفم برای زن های مملکتم که اوج خواسته و آزادیشان برداشتن روسریهایشان است و..."


خواستم در جوابش چیزی بنویسم اما بیخیال شدم. کسی که اینطور فکر میکند، کسی که فکر میکند "اوج" خواسته های ما این است را نباید به چالش کشید. منطقش تا همینجا کار میکند. او یک مرد است و هیچ درکی از دنیای زنانه ندارد. از طرفی، نمیتوانستم تمام حرفهایم را در یک کامنت خلاصه کنم و به او بگویم...



آخر او چه میفهمد ما خیلی جاها زورمان نرسیده. نتوانستیم توی گوش پسرهایمان فرو کنیم که لا به لای دکمه های لباسمان دنبال یک نقطه‌ی باز نگردند... چون زورمان نرسیده... نتوانستیم بزنیم توی دهن پسرکی که تازه سیبیل هایش سبز شده و به ما حرف های رکیک زده، چون قدش از ما بلندتر بوده، زورش بیشتر بوده... 



نشده بگوییم این بچه حق منه، تو پدر شایسته ای برایش نیستی یا در کمترین شکل حقمون برابر، چون قانون گفته بچه بعد از هفت سالگی برای پدر... اون قانون کاری نداره تو نه ماه حملش کردی، تو به دنیایش آوردی، تو شیرش دادی، تو شب ها بیدار بودی، تو جایش را عوض کردی، تو پرستاریش کردی به وقت مریضیش... 



کسی نشنید که من به عنوان دختر آن مرحوم همان قدر فرزندش بودم که برادرها، پس چرا ارث من نصف... من همسر آن مرحوم بودم وقتی هیچکدام از بچه‌ها نبودن، پس چرا فقط یک هشتم... اگر من به عنوان زن نبودم چطور میشد مرد به دنیا بیاید، که حالا دیه‌اش دو برابر... من همان چیزی را دیدم که بقیه دیدند، برای شهادت چرا بی اعتبارم... کسی نخواست حس کند سایه ی یک مرد پشت سرت در تاریکی یک کوچه یعنی چه... نتوانستیم یقه‌ی شوهرمان را بگیریم که این کیه وسط زندگی من؟؟ چون قرآن آورد و گفت خلاف شرع نکردم.


وقتی قانون، شرع، عرف و گاهی همجنس هایمان علیه مان هستند، برای شروع دستمان  به گره های روسری می رود...



+منبع : وبلاگ 7تگ




افسوس ها


می دانی، این بدترین چیزی است که زمانی که پیر می شوی، اتفاق می افتد ... 



مسئله فقط این نیست که بدنت، سر ِ ناسازگاری برمی دارد، نه. 

این افسوس ها هستند. این که چطور تمام پشیمانی هایت بر می گردند و شکارت می کنند، عذابت می دهند. روز و شب... همیشه. 



زمانی می رسد که دیگر نمی دانی برای خلاص شدن از شر آنها، باید چشمهایت را باز کنی یا ببندی.


پرم از راه ،از پل ،از رود ،از موج...

چه روزهای عجیبی است این روزها و من چقدر شبیه فصل اول یک رمان دست‌نویس شده‌ام که بارها اضافه می شود، خط می خورد و هنوز ادامه دارد، امید دارد .... 


خودمان!

یکی دیگر، یک چیز دیگر ؛

همه اش یک چیزی یک قدرتی که ما باورمان بشود با ما فرق دارد، که باورمان بشود که غیر از خودمانست؛ همیشه ما دنبال آن هستیم. چرا؟


برای اینکه ما به خودمان ایمان نداریم؛ ما خودمان را داخل آدم حساب نمی کنیم. 


اینکه دیگران ما را حساب نکنند یک چیز است، اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است. 


این ازسیل وزلزله هم وحشتناک تراست...


#محمود_دولت_آبادی 

#کلیدر



کاش باران ببارد شکوفه کند بالهای پروانه و جانی بگیرد لب های من

فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد؛ اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد .

تو چایت را بنوش .

روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین و با او گپ بزن.



میتوانی غرور را کنار بگذاری و عشق زندگیت را به یک شام دونفره دعوت کنی.


برای پرنده ها دانه بریزی و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببری.


میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی میبینی که چقدر آرامش بخش است.


میشود از زندگی لذت برد .

میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.


مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سروکله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم... 


چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.


خوب میشد اگر زندگی میکردیم نه فقط نفس میکشیدیم...