زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

نساءنوشت...

این روزا زیاد حوصله ی نوشتن ندارم...بیشتر دلم میخواد بخوابم...

این شهر که چند سالیه توش مهمونم هواش اونقدر سرد شده  یهو که به شهریور بودن ماه شک میکنم...

خدا رو شکر روزام دارن آروم میگذرن...درس و کلاس و خواب و خانواده و دوستام و روزمرگی هام...و این وب...

دلم یه کافه میخواد که مهمون یه قهوه ی گرمش شم....و بشینم و آدمای دور و برم نگا کنم تو سکوت..آدما وقتی حواسشون نیس،وقتی خودشونن قشنگترن ...یه خیابون بارونی که بشه توش قدم زد ....دلم یه پاییز بارونی میخواد....

دلم صدای خش خش برگای پاییزیو میخواد...دلم هوای راه رفتن روی برگای رنگارنگو کرده....

دلم میخواد این تابستون تموم شه،چندسالیه که تابستونا حالم خوب نیست،البته این تابستون خیلی خیلی بهتر از تابستونای سه چهار سالیه که گذشته....

دیگه به زندگی کردن دور از جایی که توش بدنیا اومدم عادت کردم واسه همینم دیگه دلتنگ نمیشم،اولین باری که خونه مون رو  بردیم یه شهر دیگه خیلی بچه بودم،4سالم بود،اون موقع بعضی وقتا دلم تنگ میشد اما یه سال که گذشت دیگه دلتنگی نبود،یه سری خاطرات خوب تو ذهنم بود،بعد از چند سال برگشتیم ....این بار برای مدت طولانی تری موندیم ....

چند سال طولانی و   دوباره یه شهر جدید و حالام داره میره تو سه سال...

عادت کردم تو شهرای جدید با آدمای جدید دنیای جدید بسازم برای خودم....عادت کردم به اینکه هیچ چیز د ائمی نیس...

اصلا گله ای نیست که من عاشق این جور سبک زندگیم...

درسته اتفاقات زیادی رو تو فامیل از دست میدی،درسته بعد چند سال که یه تعطیلات تو رو مهمون چند روزه ی شهرت میکنه میبینی که اون شهری که ازش رفتی چقدر عوض شده،آدمایی که چند سالی میشه ندیدیشون چقدر عوض شدن چقدر بزرگ یا پیر شدن،بعضیا  برای همیشه رفتن و یه سری عضو جدید به خانواده اضافه شدن چه کوچولو چه بزرگ...درسته دور از زادگاهت زندگی میکنی،درسته اوایل این دور بودن ،بودن تو جایی که متعلق بهش نیستی سخته البته فقط اوایل!اما خوب ،یاد که بگیری چطور باید کنار بیای ،میفهمی که چقدر این جور زندگی کردنم دوست داشتنیه...

هر لحظه آدمادگی اینو داری که زندگیتو هر جای دنیا از صفر بسازی...دوستیای با ارزش زیادی بدست میاری...

زندگی کردن بین آدمای مختلف یه جور تجربه است،انگار زودتر از بقیه ی هم سن و سالات بزرگ میشی...یاد میگیری هیچ چیز تا ابد نمیمونه...گذشتن از داشته هات رو یاد میگیری...میفهمی که میشه بدون وابستگیات و بدور از کسایی که میشناسی هم زندگی کرد...این دور بودنا بزرگت میکنه،دیدت نسبت به خیلی از اتفاقات و آدما عوض میشه،فکرات پخته تر میشه...محکمتر میشی وقتی یاد میگیری توی یه دنیای جدید تنهایی و باید بتونی یه دنیا از جنس همون جایی که توش زندگی میکنی بسازی تا بتونی یه زندگی عادی از جنس آدمای اونجا داشته باشی اما خوب یه حقیقتیم هست،اینکه دیگه نه شبیه جایی هستی که توش بدنیا اومدی نه شبیه جایی که داری توش زندگی میکنی!یه جور خاص بودن رو به ذهن هر کسی که میبینی میاری!تو میشی  ترکیبی از تمام جاهایی که توش زندگی کردی ،یه کم عجیب میشی برای آدمای دورو برت و حتی برای آدمایی که از پیش اونا این رفتنا شروع شده....

اما خوب من این نساءی رو که هستم دوس دارم شاید اگه این رفتنا رو تجربه نمیکردم هیچوقت اینی که بودم نمیشدم و من چقدر بابت پشت سر گذاشتن این 19 سال  با این سرگذشت ،خوشحالم...

یه چند ماه دیگه هم مهمون این شهر سردم....اینجا دوستای خوب زیادی پیدا کردم،آدمایی که آشنایی باهاشون جزءبهترین اتفاقات زندگی منه،این دوستیا هم مثل تمام دوستیام حفظ میشن تا جایی که عمری باقی باشه،اما باز چمدونام باید کم کم آماده ی یه رفتن دوباره شن...برای این رفتن بی صبرانه منتظرم....

این رفتن رو اینبار کاملا آگاهانه و به میل خود خودم انتخاب میکنم،انتخابی که خانواده ام  به من سپردن  و من بابت این اعتماد چقدر ممنونشونم...

این رفتن به من بستگی داره به هدفم به اراده ام....

اگه از عهده اش بر اومدم اگه اینبارم رفتنی شدم تا چند سال فکر برگشتن رو باید فراموش کنم،ما به نبودن و دور بودن عادت داریم،آدماییم که دوستشون داریم یا دوستمون دارن هم...

دلم واقعا این رفتنو میخواد....به چندتا دلیل.....کلی فکر کردم برای رفتن یا موندن توی همین شهر....

فعلا برای اینکه چمدونام دوباره بسته شن یا نه،چند ماهی وقت هس،تکلیفم تابستون بعد مشخص میشه...

سعیمو میکنم....

میدونم تا مدت ها نمیشه برگشت اما می ارزه...

سعیمو میکنم....




به این "بودن" عادت کرده ام،گله ای نیست که خود این طور راحتم...

این روزها...بیشتر از قبل

حال همه را میپرسم،سنگ صبور غم هایشان میشوم...

اشک های ماسیده ی روی گونه هایشان را پاک میکنم اما...

یک نفر پیدا نمیشود که دست زیر چانه ام بگذارد و سرم را بالا بیاورد و بگوید:

"حالا تو برایم بگو... "

برای مادرم...

مادر...

روسریت را بردار تا ببینم بر  شب  ِموهایت

چند زمستان برف نشسته است

تا

من به  بهار رسیده ام...


**********

جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم

مرا به موی سپیدت ببخش مادر...

واژه ای به اسم غیرت!!!

فقط مرد ها غیرت ندارند

باور کن زن ها هم رگ غیرتی دارند

که اگر گل کند...

همه ی مردانگیت زیر سوال میرود...

خدا قوت...

دستش را بگیر

با عشق نوازشش کن

دعوتش کن به یک رقص

بگذار با قدم هایی که به سوی تو می آید

از خودش دور شود

شاید نمیدانی!

آغوش یک مرد

گاهی

دنیای زنی را خراب میکند!

گاهی آباد...

دستش را بگیر

نوازشش کن

دعوتش کن به یک رقص

حواست باشد

دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمیکند

"به مردی که زبان سکوت زن را بفهمد باید خدا قوت گفت"

من اگر مرد بودم...

من اگر مرد بودم

دست زنی را میگرفتم

پا به پایش فصل ها را قدم میزدم

و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم

تا لااقل یک دختر در نیا از هیچ چیز نترسد!

شما زن ها را نمیشناسید!

زن ها ترسواند

زن ها از همه چیز میترسند

از تنهایی،از دلتنگی،از دیروز،از فردا

از زشت شدن،از دیده نشدن،از جایگزین شدن

از تکراری شدن ،از پیر شدن،از دوست داشته نشدن

و شما برای رفع این ترس ها،نه نیازی به پول دارین

و نه موقعیت،نه قدرت،نه زیبایی و نه حتی زبان بازی...

کافیست حریم بازوانتان راست بگوید

کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید

تقصیر شما بود که زن ها آنقدر عوض شدند

وقتی شما مرد ها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت،

زن ها عوض شدند...

آنقدر  که امنیت را در پول شما دیدند

آنقدر که ترس از دوست داشته شدن را با جراحی های 

پلاستیک تاخت زدند!

و ترس از تنها نشدن را با بچه دار شدن...و ...و...و...

عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه ای ست،

وقتی زن ها شروع میکنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،

"تعادل دنیا به هم میخورد..."


                                                           بانو سیمین بهبهانی