زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

کسی چه میدونه...

عجیب ترین و دورترین خاطره ی زندگیت شاید هنوز اتفاق نیفتاده... 


شاید هم خودت خبر نداری! 


وایستادی توو قاب تصویرش و از ته دل لبخند میزنی... 



و باز هم این هوای آلوده!

بعد چندماه دیدمش... 

بغلم میکنه و میخنده... 

میگه دلش برام تنگ شده...

از خنده اش منم به خنده میفتم و میگم چیکار داری میکنی ؟وسط کوچه ؟الانه گشت بیاد بگیرتمون... 

میخنده اینبار بلندتر... وسط خنده هاشم میگه دیوونه! 


نگاش میکنم ،میگم این ماسک چیه روی صورتت ؟

میگه آلودگی هوا! نمیبینی این چند روز چقدر شدیدتر شده ؟

میگم به جان خودم از صب بیرون بودم تا الان ولی میبینی که نمردم! زنده م توم نترس چیزیت نمیشه... 

دوباره میخنده میگه به جای دستگاه تنفسی تو دوتا لوله بخاری گذاشتن که حتی تو این هوام ماسک نمیزنی! ولی من هنوز آدمم... 

اینبار من میخندم... دفترم رو که صب براش برده بودم میگیره سمتم ...

روزه اس و هوا هم گرمه همم به قول خودش آلوده... 

رنگ قهوه ای ابروهاش رفته و حالا همون دختر مو مشکی جلومه با یه ماسک روی صورتش... 

قبلا بهش گفتم که مشکی ،رنگ موهای خودش بیشتر بهش میاد... 



تکرار

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت... 

باید آن ها را همانگونه که یکبار اتفاق افتاده اند ،فقط تنها به خاطر آورد... 



فصل ها

ریشه ام در بهار است 

و 

برگ هایم در پاییز ...

نه سبز میشوم و نه زرد... 


این روزها حال درختی را دارم که فصل ها را نفهمیده...



من میان دنیای تو و دنیای امروز آن یکی را میپسندم که خدایش با صدای تو، نامت را می خواند

تو تنها کسی هستی که بوت برام آشناس... 
تنها کسی که بوت میکنم و دلم آروم میشه... 

تو تنها کسی هستی که رنگ چشماش اینقدر شبیه رنگ چشمای منه... 

تو تنها کسی هستی که نگاهات ،خنده هات ،گریه هات ،دلم رو میلرزونه... 

تو بهترین و باارزش ترین دارایی منی :)
توو تمام عمرم کسی رو اندازه ی تو ،از جنس عشقم به تو دوست نداشتم... 
تو عزیز تر از جونمی ،خیلی عزیز تر ...

مرسی که هستی داداش کوچولو... 



یک نعره ی مستانه ز جائی نشنیدم ویران شود این شهر که میخانه ندارد

گاهی وقتا حس چتربازی رو دارم که دل ُ زده به دریا و از هواپیما پریده... 

حالا توو دل آسمونه... 

بین آسمون و زمین معلق ِ... 

قبلاً هم پریدن رو امتحان کرده و هر بار چترش باز نشده... حالا  365روز بعد از آخرین پرشش بازم خودش رو توو هواپیما آماده ی پریدن میبینه! 


به خودش میگه "بازم باید بپرم ؟چیشد که دوباره اینجام ؟اگه اینبارم چترم باز نشه چی ؟اگه مثل دفعه های قبل درختی چیزی منو چند متر مونده به زمین ،بین شاخه هاش گیر نندازه چی ؟اگه با وجود نجات پیدا کردن از متلاشی شدن بازم همون زخما رو بردارم چی ؟اگه 365روز دیگه ای در کار باشه چی ؟یعنی لازمه یه بار دیگه ام بپرم ؟"


بعد آروم زمزمه میکنه "ولی من خسته تر از اونیم که بخوام یه بار دیگه امتحانش کنم... "

سکوت میکنه....  


میترسه اما یه چیزی ته دلش بهش میگه "نترس ،فقط بپر ،فقط کارت رو درست انجام بده ،سقوطی در کار نیست من حواسم بهت هست... 

سخته ،ترسناک ،خسته ای ،ولی بپر "


میپرم.... 


من دنیایی را انتخاب می کنم که تو خالقِ زخم هایش باشی، تو که پیش از هر زخم، مرهم‌اش را در جیب های من پنهان کرده ای....





گر نگهدار من آنست که من میدانم ،شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

براش حرف زدم و حرف زدم... 

آروم تر شدم :)

خدا شنونده ی خوبیه :)


تصمیم گرفتم یه مدت به هر چیزی که ناآرومم میکنه فک نکنم... 

خونده هام رو مرور کنم و نخونده هام رو تا جایی که میتونم بخونم... 

فعلاً نمیخوام نه به نتیجه و نه هیچ چیز دیگه ای فک کنم... 


سعی میکنم  از تمام توانم استفاده کنم ،نتیجه ش رو هم میسپارم به خدا :)


من به خودم بدهکارم


من به خودم یه عذرخواهی بدهکارم


به خاطر به وجود آمدن روزهایی که مرورشان آزارم می دهد


به این رسیده ام که :


باید ببخشم تا آسوده شوم


مرا ببخش.