باید یک اتاقی میبود برای وقت هایی که ترافیک فکرهای توی سرت زیاده و صدای خودت بین اون شلوغی گم میشه...
باید یه اتاقی میبود که همه ی اون فکر ها رو میذاشتی توو اون اتاق تاریک و درو میبستی و میرفتی سراغ کارات و هر وقت که نفس تازه میکردی برمیگشتی تا باهاشون رو درد رو شی....
#عنوان از شمس لنگرودی
کشور دانشجویی منو به شدت سحرخیز کرده چون اگه خلافش باشه اون روز به خیلی از کارات نمیرسی و من اینو دوست دارم، بیدار شدن قبل طلوع آفتاب وقتی هوا گرگ و میشه...
البته شیوه ی نن جونیم میشه بهش گفت که سر شب میخوابن کله ی سحر بیدار میشن:)
صبح توی پیج یکی از دوستای دوران مدرسه ام چرخ زدم ، داشتم دنبال دوستای دوران مدرسه ام میگشتم ، پیچ چندتایی شون رو پیدا کردم ، ریکوئست ندادم فقط نگا کردم ، اکثرا همگی ازدواج کرده بودن و چندتایی شون هم بچه داشتن ....
حس عجیبیه ! اونا همه شون توو ذهن من هنوزم همون دختر دبیرستانیای شر و شیطون بودن و الان خانم های جوونی که بعضیاشون بچه داشتن ، چندتایی شون جدا شده بودن یکی شون تازه ازدواج کرده بود و من و همین دوستمم که از توو پیچ این اونا رو پیدا کرده بودم مجرد بودیم....
واقعا حس کردم بزرگ شدیم و اون تصور روزای دور کمرنگ شد.... حسی بین خوشحالی و دلتنگی و گم شدن روزای گذشته....
دقیقاً گذر زمان رو حس کردم خیلی سریع و لطیف....
#عنوان از اصغر معاذی