رفتم دنبال کارای اقامت مامان و لُپ لُپ....
مسئولش یه آقای تقریبا شصت ساله اس....
داریم حرف میزنیم که وسط حرفام میبینم قیافه اش داره جدی میشه...
یه لحظه در حین حرف زدن دارم حرفام رو پردازش میکنم ببینم که چی گفتم ؟
حرفام تموم میشه... میگه تو جدیدا خوشگل تر شدی...
فقط یه لبخند جمع و جور بهش تحویل میدم و میگم که باید زود برم چون چهل دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه....
خدافظی میکنم و دست دراز میکنم...
دست میده.... میخوام دستم رو عقب بکشم که با یه فشار خفیف دستم رو بالا میبره و آروم میبوسه...
دستم رو عقب میکشم و باهمون لبخند جمع و جور خدافظی میکنم...
امیرعلی دوستی که اینجا باهاش آشنا شدم...
جالبه که اونم توی شهر زادگاه به دنیا اومده...
الانم که نزدیک یه ماهه رابطه اش رو با هانیه جدی تر کرده...
دوست خیلی خوبیه....
و شدیدا هم به کیکای من علاقه داره...
چند شب پیش پیام داده من اگه پسر دار شدم قطعاً عروسم تویی گفته باشم!
هر دومون میخندیم!
بعله...
یازده دسامبر تولد سحر عه...
بنده هم دعوتم...
باید برم کادو بخرم و بعدم بدو بدو برم دانشگاه از اونجام بدو بدو خونه یا اگه نشد از اونجا میریم رستوران...
خلاصه که دعوتیم به صرف شام و کیک ...
فقط من الان دقیقا نمیدونم چی باید بخرم براش!!
مربی یه هفته اس رفته یه کشور دیگه برای مسابقات....
تمرین تعطیله!
احتمالاً آخر همین هفته برگرده....
دو هفته تعطیلی عوارضش رو توو اولین جلسه نشون میده حتماً :/
جمعه ،بین بچه های باشگاه خودمون ،یه مبارزه ی رو در رو داشتیم...
همه دو به دو نوبتی باهم مبارزه میکردن...
نتیجه اش شد کبودی کمرنگ روی بازو هام و یه کبودی ریز روی دست راستم... و ضربه ی محکمم به کمر رقیبم که نمیدونم الان خوبه یا نه ولی وسط مبارزه کم موند بشینه گریه کنه از بس محکم زدم...
البته خدا رو شکر جزو بچه های ن/ظ/ا/م/ی بود... میذارم به حساب قوی بودنش و نگرانش نمیشم....
وقتایی که خیییییییییییییییییلی غمگینم یا خیییییییییییییییییلی عصبانی ،میخوابم...
ساعتای خوابیدنم رابطه ی مستقیمی با حالم داره ....
اینجور وقتا خوابمم سنگین میشه...
مثل اینکه برای چند ساعت میمیرم...
بعد مدتهاااااااااا گریه کردم...
وسط روز خوابیدم و آخر شب بیدار شدم ...
هم عصبانی بودم هم غمگین...
حالا هم ساکت شدم...
بگیم لال درست تر عه...
اینم عوارض همیشگی این همه خوابیدن عه...
حالا خالیم.... خالی... خالی از هر چی...