زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

لبخند لطفاً :)

صبح‌ها را لبخندی بچسبانید گوشه لبتان

دلیلش مهم نیست !

اصلا نیازی به دلیل ندارد. لبخند است دیگر، هفت خانِ 

رُستم که نیست !

یک لیوان چایِ تازه دَم بنوشید، یک موسیقیِ خوب برای 

خودتان پخش کنید و گذشته و آینده را بگذارید به حالِ 

خودشان.

مهم، همان صبح، همان لبخند، همان چای، همان موسیقی‌ست 


 #امیررضا_لطفی_پناه


استاد...

بعد امتحان مسیرم میفته به کوچه پس کوچه های نزدیک کلاس زیست سال قبلم... 


دلم برای استاد تنگ بود تنگ تر هم میشه... 

هنوز خودکاری رو که بهم هدیه داده بود نگه داشتم... 

همون روزی که ناراحتم کرده بود و سر هممون داد کشیده بود بعد از هممون معذرت خواهی کرد و منم چون از قیافه ام معلوم بود هنوز ناراحتم دوبار مجدد معذرت خواهی کرد و آخرم این خودکار رو بهم هدیه داد که صلح کنیم... 


عینک و جزوه های رنگی رنگی برگه های امتحانی تصحیح شده فنجون چایی ،ماگای نسکافه ی رنگارنگ کیف دستی که در حال انفجار عه... 


من چقدر دلم برای "مثل آدم درس بخونین ... اینا فقط گربه آرایی عه " گفتنات تنگ شده استاد... 


دلم برای وقتی که از خانمت و دخترت و مادرت حرف میزدی و چشات برق میزد تنگ شده... 

دلم برای اون همه دلسوز بودنت تنگ شده استاد... 


امیدوارم همیشه تنت سالم باشه و دلتم خوش :)


پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد

پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد 

همین که دیگر میل خرید یک جوراب نداشته باشی 

همین که صدای زنگ تلفن و یا شنیدن یک ترانه دلت را نلرزاند 

همین که فکر سفر برایت کابوس باشد 

همین که مهمانی دادن و مهمانی رفتن برایت عذاب اور باشد

همین که در دیروز زندگی کنی از آینده بترسی و زمان حال را نبینی 

بی آرزو باشی .

 بی رویا باشی . بی هدف باشی .عاشق نباشی 

برای رسیدن به عشقت خطر نکنی 

 برای آرزوهایت نجنگی 

شک نکن حتی اگر جوان باشی تو پیری


درد اجباری است، رنج کشیدن اختیاری است

یک بار که در اتاق هتلی در پاریس دراز کشیده بودم و روزنامه ی هرالدتریبون را می خواندم گزارشی ویژه درباره ی ماراتن نظرم را جلب کرد. با چند دونده ی معروف ماراتن مصاحبه کرده بودند و از آنان پرسیده بودند که در طول مسابقه چه مانترا، ورد یا عبارت خاصی به آنها انگیزه می دهد تا کار را دنبال کنند. به خود گفتم: چه پرسش جالبی! آن همه افکار متفاوت که در طول مسافت 42 کیلومتر و 195 متری ماراتن به ذهن دوندگان خطور می کرد حیرت زده ام کرد. آن حرف ها نشان می داد که یک مسابقه ی ماراتن چه مایه خسته کننده و فرساینده است. هر کس که مانترایی نداشت تا زیر لب زمزمه کند بی شک از پا در می آمد.

یکی از دوندگان از مانترایی سخن به میان آورده بود که از برادر بزرگ ترش، او هم دونده، شنیده بود و از ابتدای کار دوندگی آن را به کار بسته بود. مانترا این بود : " درد اجباری است، رنج کشیدن اختیاری است. " قضیه را می توان به این صورت مطرح کرد که آدم حین دویدن کم کم به فکر می افتد که " کار عذاب آوری است. دیگر نمی توانم ادامه بدهم." در آن صورت، بخش عذاب آور آن یک واقعیت اجتناب ناپذیر و قطعی است ولی ادامه دادن یا ندادن آن اختیاری است، و به خود دونده بستگی دارد که چه تصمیمی بگیرد. مهم ترین وجه ماراتن در همین نکته خلاصه می شود.



عنوان: از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم

نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: مجتبی ویسی

ناشر: چشمه


گاهی هم به خودت سر بزن!

گاهی هم به خودت سر بزن! 

حالِ چشمهایت را بپرس و دستی به سر و روی احساست بکش؛


رو به روی آیینه بایست و تمام تنهایی ات را محکم در آغوش بگیر وَ با صدای بلند به خودت بگو که "تو" تنها داراییِ من هستی؛

بگو که با همه ی کاستی های جسمی و روحی ، تو را بی بهانه و عاشقانه دوست دارم!


برای خودت وقت بگذار ، با مهربانی دستت را بگیر و به هوای آزاد ببر . نگذار احساس تنهایی کنی ، نگذار ابرهای سیاه، چشمهایت را از پا دربیاورد...

مطمئن باش

هرگز کسی دلسوزتر از تو

نسبت به تو پیدا نخواهد شد!


#مینا_آقازاده


هیسسسسسسسسسسسسسسس

طی یه شناخت 21 ساله از خودم ،خودم رو خوب میشناسم... 

میدونم که تنها چیزی که میزنه سیستم عصبیم رو از کار میندازه ،مشخص نبودن نتیجه اس ،یعنی از هیچ چیز توو این عالم به اندازه ی توو برزخ بودن متنفر نیستم... 


سیستمم یه جوری عه که اگه زود این برزخ تموم نشه شروع میکنم به حرف زدن با خودم... 

یعنی نشستم بعد یه چیزی توو ذهنم مرور میشه ،عکس العملم به مرور اون اتفاق گفتن یکی دو جمله به خودمه... 

حالا اگه به این اینم اضافه کنیم که من جزو اون دسته از آدمام که اگه کسی دور و برم نباشه شروع میکنم به بلند بلند فک کردن... کلا به این نتیجه میرسم که اگه خدایی نکرده حواسم نباشه و یکی اون طرفا باشه اون شخص چه چیزا که نمیشنوه! 

قطع به یقین یا از خنده منفجر میشه یا دوتا پای دیگه هم قرض میگیره و در میره... 


البته این بستگی به این داره که اون لحظه خوشحال باشم یا عصبی ،ناراحت... خلاصه به حس و حال اون لحظه ام هم بستگی داره... 


تنها راه حلی هم که بنظرم میرسه اینکه در آینده با یه کسی ازدواج کنم که اصلاً فارسی بلد نباشه... 

به بچه هامم اصلاً فارسی یاد ندم که با اونام در این مورد به مشکل برنخورم... 


حالا اگه طرف ایرانی باشه یا به هر دلیلی فارسی بلد باشه  به خاطر اون موارد بالا احتمال اینکه یهویی برگردم ببینم وقتی داشتم سر خودم غر میزدم یکی داشته توو سکوت نگام میکرده ،زیاد میشه... 


باز اگه نفهمه چی میگم امیدی به زیر سیبیلی رد کردن هست.... 


گاها توو اون لحظه ها یک اعترافایی پیش خودم میکنم که خودم میخوام سرم رو بکوبم به دیوار دیگه وای به حال اینکه یکیم بشنوه  اینا رو... 

رسماً با دستای خودم بهش سوژه میدم برا خندیدن...