زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

ما فرزند دو نفر هستیم

در را زد و و وارد اتاق شد. مدیر یکی از بخش های دیگر موسسه بود.


 یک فرم استخدامی پر شده دستش بود و پس از احوال پرسی مختصری، فرم را دست من داد و گفت:

« نگاه کن این چه جالبه! »


کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. 


پرسیدم: « چی ش جالبه؟ »

گفت: « مشخصات فردی ش رو ببین.»


شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی؛ نام... نام خانوادگی...


تا رسیدم به آنجا که بود « فرزند: ... » دیدم جلویش نوشته است: « رضا و پروین »


چند لحظه مکث کردم؛ مکث مرا که دید، لبخندی زد و گفت:

« من هم به همین جا که رسیدم، مثل تو مکث کردم. »


سپس به خانم متقاضی گفتم: « چه جالب! دو تا اسم نوشته اید. »

صدایش را صاف کرد و جواب داد: «انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟ خب من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر. »


چند لحظه به فکر فرورفتم. به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت فرزند؛ تنها یک اسم می نوشتم: « علی »


چطور تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بودم؟ چقدر واضح بود. حس عجیبی پیدا کردم، از تعجب، غافلگیر شدن، حسی بعد از یک کشف مهم و تامل برانگیز.


 و کمی که زمان می گذشت، مقداری هم عصبانیت... عصبانیت از دست خودم. چطور از چیزی تا این حد بدیهی، این همه سال غافل بوده ام؟




فرم را پر کرده بودم و به متصدی پشت باجه داده بودم. مشخصات مرا یک به یک وارد کامپیوتر مقابلش می کرد؛ در عین حال، با این که خیلی واضح و مشخص نوشته بودم، پیش از تایپ هر بخش، یک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار می کرد و منتظر تاییدم می ماند؛


 نامم... نام خانوادگی ام...

تا رسید به قسمت فرزند: ...

که من مقابل آن نوشته بودم: « علی و صدیقه ». مکثی کرد، انگار چیزی طبق روال معمول نباشد.


 پیش از این که فرصت کند چیزی بپرسد، صدایم را صاف کردم و با حالتی حق به جانب گفتم: « من فرزند دو نفرم... فرزند یک نفر که نیستم. »



#فرهاد_میثمی



برایم مرا ببوس و لباس گرم بفرست میگویند زمستان سختی در راه است

اینجا، بعضی‌ها زندگی نمی‌کنند، مسابقه ی دو گذاشته‌ اند.


می‌خواهند به هدفی که در افق دوردست است برسند؛ و درحالی که نفسشان به شماره افتاده، می دوند و زیبایی‌های اطراف خود را نمی‌بینند.


آن وقت روزی می‌رسد که پیر و فرسوده هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف، برایشان بی تفاوت است...!



بابا لنگ دراز .جین وبستر


یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن ،با من تلاش کن که بدانم نمرده ام

جمعه ام رو با تماشا کردن دو عدد فیلم ترسناک پشت سرهم ،تموم کردم... 


هفته ی قبل insidious  یک و دو... 

و امشب هم conjuring یک و دو... 


اونقدر ترسناک نیس که تا مرز سکته برین ولی لوس و مسخره هم نیستن... 


قسمت سه و چهار  insidious رو نداشتم وگر نه میذاشتم توو برنامه ی جمعه ی پیش رو.... 


جمعه ی بدی نبود... 

امتحان... یه جلسه ی خانوادگی... کلی حرف حرف حرف حرف حرف... فیلم... فیلم... حالام باتری گوشیم که اخطار میده اگه به دادم نرسی گوشی عزیزت خاموش میشه... 


شب بخیر :)


من با ماتمِ این شهر چه مانوس شدم!

و این را فهمیدم که آدم ها نباید در زندگیشان خیلی چیزها باشند

راهزن ، فراری ، قاتل ، دروغگو ، ترسناک ، سرگردان  و خیلی چیزهای دیگر

اما مهم ترینشان این بود که آدم ها نباید ترسو باشند.



ترسو که باشی زمانی که باید اصل مطلب را تمام و کمال به او بگویی حرف هایت را میخوری و یک لیوان نوشابه ی گازدار هم روی آن ، برای این حرف ها همیشه به دنبال فرصت بهتر میگردی در حالی که اگر از تمام آدمهای دنیا هم بپرسید فرصت بهتر چه وقتی است هیچکدامشان برایت جوابی درست و قانع کننده نخواهند داشت .


ترسو که باشی آن جایی که باید بگویی گور پدر همه چیز ،تسلیم ترس ات میشوی ، قدم های رو به عقب به سراغت می آیند و چاره میشود رعایت کردن فاصله قانونی ات با همه چیز . 


ترسو که باشی وقتی زندگی داد اول را روی سرت کشید ناخودآگاه به پشتت نگاه میکنی و به دنبال امن ترین راه ممکن برای فرار میگردی .


ترسو که باشی بدست نمی آوری و به جای آن فراموش کردن را خوب خوب یاد میگیری ، 

فراموش کردن بغلی که میشد داشت ، 

فراموش کردن موهایی که میشد درونش دست انداخت ، 

فراموشی قدی که بدون پاشنه های فلان سانتی هم میتوانست با شانه هایت رقابت کند 

فراموشی صدایی که میتوانست دوای ریخت و پاش های ذهن ات باشد .


ترسو که باشی مجبور میشوی به سانسور ، سانسور خودت ، دوست داستنی هایت ، کارهایت ، دنیایت ، حرف هایت ، میشوی مثل فیلم های سانسور شده ای که هیچکس هیچی از آن نمیفهمد ؛ حتی نویسنده اش .


ترسو که باشی درست هنگامی که درجمع دوستانش دارد تورا نگاه میکند به جای لذتِ عجیب نگاه ممتد در چشمانش ، دزدیدن بچگانه ی نگاه ات از او را یاد میگیری .


ترسو که باشی کل زندگی ات میشود پاس های رو به عقب، آنقدر رو به عقب بازی میکنی تا حمله را از یاد میبری ، لذت یورش ، لذت گل زدن ، لذت خوشحالی های بعد از گل ،لذت لبخند .


سال ها پیش کسی مرا کنار کشید و گفت دعوا کردن کاری نیست که آدمی برای آن ساخته شده باشد اما اگر روزی دنیا به این کار مجبورت کرد این را به یاد داشته باش ، هر کسی سرت داد کشید تو با صدای بلندتری سرش داد بکش ، نگذار کسی خیال کند که ترسیده ای ، ترس است که باعث قوی تر شدن موجود روبرویت میشود ، برای ما آدم ها گاهی آن موجود روبرو میتواند یک آدم باشد ، گاهی روزگار و خود زندگی و گاهی هزاران چیز دیگر .


باختن سهم همه ی آدمهاست ، همانطور که بردن

در غربال روزگار یک روز آدم ها برنده اند و یک روزی هم بازنده

اما آدم های ترسو همیشه بازنده اند

و اینطور فکر میکنم که همیشه بازنده بودن غمگین ترین حال ممکن در دنیاست 

همین .


#پویان_اوحدى


به دنبال رویاهایت بروانسانها زمانی که دنبال رویاهایشان نمیروند،پیر میشوند

این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.


ماهی کوچکی که طعم تنگ آزارش می دهد، و بوی دریا هوایی اش کرده است.


قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس.

اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!


#عرفان_نظرآهاری


توقف ممنوع!

زندگی بی حوصله تر از اونه که صبر کنه ما حال دلمون رو خوب کنیم تا فراموش کنیم شکستای گذشتمونو،تا یه دربست بگیریم و به خنده های از ته دل برسیم...


زندگی به پشت سرش هم نگاه نمیکنه که ببینه ما نشستیم و آلبوم خاطره هامونو با بغض ورق میزنیم و با هر صفحه از دیروزمون اشک میریزیم...


زندگی حتی وقت نداره ببینه هنوز تو دلمون یه حسی به اون کسی که عمیق ترین زخمها رو به قلبمون زد داریم...


زندگی جلو میره حتی اگه ما حالمون بد باشه،حتی اگه نای پا شدن نداشته باشیم...


باید پا شیم قبل از اینکه زندگی اونقد ازمون جلو بزنه که ناپدید شه،باید پا شیم و پشت سر زندگی راه بیفتیم باید پا به پای زندگی راه بریم...


باید اونقد حالمون رو خوب کنیم تا یه روزی بیاد که ببینیم این زندگی هست که داره پشت سرمون می دوه که به ما برسه...


بالاخره آقای پستچی آمد!

بعله بالاخره امروز طلسم شکست و این پاسپورت من بعد از حدود یه ماه به دستم رسید! 


حالا باید مدارکم  بره آموزش و پرورش مهر بخوره بعد بره دفتر  خدماتی تا تاییده ی سوابق تحصیلیم بیاد... بعدش ما بقی مراحل :)