هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که...
زندگی را نمیتوان تحمل کرد...
مگر دیوانگی چاشنی آن باشد...
فریدریش نیچه
نگران فردایت نباش...
خدای دیروز و امروز
خدای فردا هم هست
ما اولین بار است که بندگی میکنیم
ولی او قرن هاست که خدایی میکند...
دلت که گرفت
دیگر منت زمین را نکش!
راه آسمان باز است...
پر بکش
او همیشه آغوشش باز است...
نگفته تو را میخواند
خدایا...
فقط تو میدانی که در این شبهای پر تکرار
چه آرزو ها به سر دارم...
آرزو دارم که سر بر زانویت بگذارم...
دیگر دنیاییم بس است...
دیگر گناهم بس است...
دیگر عذابم بس است...
خسته ام...
خسته از نامهربانی این چرخ فلک...
دست را بگیر که دیگر طاقت ماندن ندارم...
صدایم کن...صدایم کن...
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم
دانستم باید تنها شد و تنها ماند
تا خدا را فهمید...