تنهایی میاد توو میشینه...نگاهی سمت در میندازم ،کسی نیست...
مامانش هم اتاق روبرویی رو یونیته و دکتر داره دندونش رو عصب کشی میکنه...نمیخوام نگرانش کنم پس نمیپرسم کسی دیگه ای باهات نیومده...
یه جفت دستکش برمیداریم و ازش میپرسم خاله کدوم دندونت درد میکنه؟
کم حرفه و اخمو ،دندونش رو نشونم میده و میگه ایناهاش...
هر جفت دندوناش دیگه فقط به درد کشیدن میخورن،جای نگرانیم نیست ،دندونای دائمیش خیلی زود جاشون رو پر میکنن...
تزریق رو میبینه اما مخالفتی نمیکنه نگاهش بین لبخند من و آمپول توی دستم میچرخه...
خودش همکاری میکنه ، کارم که تموم شد ازش میپرسم خب آقا پسر گل درد داشت؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون میده و میگه کجا میتونم دهنم رو بشورم؟بهش توضیح میدم که باید یکم صبر کنه و الان نمیشه...مخالفت نمیکنه و با همون اخم میره...
اعتراف میکنم بچه ی با جذبه ای بود...