زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

آقاجون

 


 بچه که بودم یعنی هفت هشت ساله آقاجون بعضی روزا با دوچرخه میومد دنبالم...


همین که صدای زنگ رو میشنیدم خودمو به در بزرگ میرسوندم و برای دیدن آقاجون با اون کلاهش چشم میچرخوندم...

آقاجون همیشه از اون مردای گوگولی و شکمو بود،عادتش بود که همیشه بعد غذا باید چایی خوش رنگ و تازه دم با استکان و نعلبکی خودش براش میبردیم...


 

تمام این سه سال رو مدام ازم میپرسه پس کی تموم میشه درست باباجون من این دندونا رو برای تو نگه داشتما....


 

فروردین ماه آقاجون بعد سالها برای دومین بار سکته کرد...

به وضوح صدای جیغ مامانم و خاله هام رو یادمه،گریه های دخترخاله و مسخ شدن شوهرخاله ها و دایی کوچیکه و بعد صورت آقاجون که انگار برای یه لحظه یخ کرد و بوم افتاد...

عزیزجون فقط تونست نذاره سرش بخوره زمین...

دوییدم بالا سرش یه لحظه ترسیدم که مبادا دیگه نبض نداشته باشه،نبضش رو چک کردم ...

ضعیف بود اما میزد...تا دایی وسطی برسه زنگ زدم اورژانس...

اون هشت دقیقه طولانی ترین هشت دقیقه ی عمرم بود...

 


گذشت و آقاجون شکرخدا عمرش به دنیا بود و الانم بهتره ولی حتی برای یه قدم زدن ساده هم نیاز به همراه داره ،زیادم نمیتونه سرپا وایسته اشتهاش هم شدیدا کم شده ...


 

چند روز پیش عزیزجون و آقاجون رو برده بودم برای خرید و گشت و گذار تا حال و هواشون عوض شه...از اونجام رفتیم خونه ی دایی بزرگه تا نوه هاشون رو ببینن...

بعد چند ساعتم برگشتیم خونه...

قبل پیاده شدن میزنه رو پاش میگه الهی خوشبخت شی باباجون... و نگام میکنه...


 

امروز عصر مامان داشت به بابا میگف:بابام قبلا هم سکته کرده بود اما مطمعن بودم زود خوب میشه اما  اون روز که دستش رو گرفته بودم تا بتونه تا مغازه خودش راه بره حس کردم مثل قبل گرم نیست حس کردم دیگه مطمعن نیستم...


 

مامان هر روز صب زنگ میزنه حال آقاجون رو از عزیزجون میپرسه...

نگرانه هم مامان هم خاله هام...

همه مون امیدواریم  آقاجون دوباره خیلی زود خوب شه...


 

 

حسی که مامان داره فک کنم این بدترین قسمته بزرگ شدنه...