خسته بودم و زخمی...
رمقی برام نمونده بود...
همه جا برام ناامن و خسته کننده و همه برام غریبه و فرسایش دهنده بودن...
باید زمان میگذشت،باید اجازه میدادم زخما خوب شن،روزها بگذرن و نفسی دوباره به روح خستم دمیده شه...
اون زخم برای مدتی طولانی زمین گیرم کرد ...
بلد بودم پای عواقب تصمیمام وایستم حتی اگه اون نتیجه زخم کاری و نفس گیری باشه...
به غارم پناه بردم....
تسلیم نشدم و فقط جلوتر رفتم...
قدم پشت قدم...
و زمان گذشت...
دوباره نفس کشیدم و لبخند زدم...
و همین مهمه،اینکه از عهده اش براومدم....
+دلم برای وبلاگم تنگ شده بود...
+عنوان از هوشنگ ابتهاج