دم دمای صبحه...
میرم توو تراس اتاقمون ولباسای شسته شده رو پهن میکنم تا خشک شه...
هوای شهر دانشجویی سرده و هر روز سردترم میشه...
وایمیستم و به شهر دانشجویی که توو تاریکی فرو رفته نگا میکنم،به خوابگاه روبه رویی که بیشتر چراغاش خاموشه،به ساختمون نیمه کاره ی اداری که هنوز کار داره تا تموم شه و کارگراش بذارن ما آخر هفته ها توو سکوت بخوابیم....
شهر دانشجویی آماده ی میزبانی سال جدید میلادی عه و من خوشحالم که امتحانا شروع شده و به موعد تعطیلات بین دو ترم زمان زیادی نمونده...
یه نفس عمیق میکشم و به عابرای خیابون نگاه میکنم که با صدای بلند دارن میخندن و حرف میزنن...
آرومم ....
فقط تصمیم گرفتم یه کم برگردم توو لاکم،احساس میکنم زیادی از لاکم فاصله گرفتم و اونقدر بی دفاع دلمو توو دستم گرفتم و میذارم ارور بده گاهی ،که حتی حوصله ی نزدیک ترین ها رو هم سر میبره...
دارم به متن گاندی و ربطش به دلم فکر میکنم که میگه هنر در فاصله هاست...