میدونم که این روزها کم مینویسم....
روزهای تابستونیم گرم و آروم میگذرن....
کنار قطعی برق و مهمون بازی و باشگاه و فیلم دیدن و گپ زدن با امیر علی و دنیز و هاله و کتابایی که هنوز تمومشون نکردم....
و صد البته بوی دلپذیر آلبالو:)
درخت آلبالوی گوشه ی حیاط و شربتا و مربا هایی که محصول همین درخت عزیز عه:)
توو دل این همه مشغله و زندگی چیزی توو وجودمه....کنده شده و جاش خالیه یا فقط زخم شده و الان داره خوب میشه نمیدونم چی فقط میدونم یه چیزی هست که درباره اش با کسی حرف نمیزنم،درباره اش نمینویسم،میخندم و میخندونم زیاد،سرگرم زندگیمم اما میدونم یه همچین چیزی هم هس....
با اصرار میگه من هستم و با اصرار میگم صبر داشته باش میگذره....
*عنوان از حسین دهلوی