موهام رو خشک نمیکنم...
چایی دم میکنم...
بیسکوییت کاکائویی مورد علاقه ام رو میذارم کنارش...
لاک نسکافه ایم رو پاک میکنم و منتظرم چاییم خوش رنگ بشه...
یکی از چند شبکه ی اول یکی دیگه از کشورهای مجاور ِ شهر دانشجویی یه برنامه ی talk show داره... شاید تنها چیزی که الان حوصله ی تماشاش رو دارم...
بیرون پنجره بارون میباره...
خیابون خیسه...
مدام به خودم میگم زندگی ادامه داره و اگه چیزی قرار باشه اتفاق بیفته،میفته...
و میدونم که اینطوریه...
تا بالا اومدن خورشید چیز زیادی نمونده...
و این یعنی یه شروع دوباره...
یعنی زندگی ادامه داره....
*عنوان از احمد شاملو