بعد تقریبا یک ماه اومده باشگاه ما...
دقیق میشه توو صورتم و میگه هی تو عوض شدی ؟
میگم من ؟
میگه آره تو عوض شدی ؟
سرم رو کج میکنم و میگم نمیدونم...
میگه اصلاً ته چشات یه چیزی برق میزنه ،خنده هات قشنگ تر شده لپات سرختر شده!
به دیوار آیینه ای باشگاه نگا میکنم...
آروم میگم واقعا ؟نمیدونم....
موهاشو دم اسبی میبنده و میگی اتفاقاً آره.... یه چیزیت شده.... قشنگ ترت کرده....
*عنوان از حسین منزوی