عینکم رو گذاشتم رو میز و دارم به دلقک بازیای محمد میخندم ....
آیسان صدام میکنه... نگاش میکنم ،زُل میزنه توو چشمام چیزی نمیگه...
سرم رو کج میکنم که یعنی چیه ؟
میگه چشمات خیلی قشنگه یعنی خیلی خیلی خیلی قشنگ...
یه لبخند ملایم میشینه روی لبم و آروم میگم چشمات قشنگ میبینه عزیزم...
دوباره صدام میزنه تا نگاش کنم اینبار سحرم باهاش هم صدا میشه و میگه نه واقعاً خیلی قشنگن...
چیزی نمیگم و فقط مسیر نگاهم رو عوض میکنم و کتابم رو نگا میکنم...
آیسان آروم کنار گوشم میگه فک کن اگه این چشما یه ذره آرایش شن چی میشن...
بعدم خودش میخنده...
بعدم به عینکم اشاره میکنه و میگه حیف این چشما که بمونن پشت عینک...
میخنده و به صندلیش تکیه میده و ساکت میشه....
*عنوان از هوشنگ ابتهاج