محمد دیروز شدییییییییییید مریض بود ...
اونقدر مظلوم و ساکت و بی حال شده بود که دلمون براش کباب شد...
شب ویس فرستادم خوبی ؟
ویس فرستاده آره...
میگم بچه تو که اصلاً نفست در نمیاد چه برسه به صدا...
مامان میگه بگو میخواد غذای مورد علاقه اش رو براش بپزم ؟
میگم محمد مامان میگه برات ماکارونی درس کنم ؟
کلی خندیده بعدم تشکر کرده...
امروز اومده دانشگاه ،هنوز بیحاله ولی بازم خوبه...
اصلاً مظلوم بودن بهش نمیاد ،همین آتیش سوزوندنش بامزه اش میکنه :)