زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

حکایت ثبت نام من....

 

بگذریم که شب قبلش لپ لپ مریض شده بود و نذاشت تا صب چشم رو هم بذاریم... 


بگذریم که پنج ساعت تمام یه لنگه پا جلوی ساختمون دانشکده وایستاده بودم... 

بگذریم که به چه ترفندی و با پارتی بازی یکی از اساتید بالاخره روز دوم تونستم برم تو...

 

بگذریم که هموطنایی که اومده بودن ثبت نام بعد از ثبت نام اونقدر خبر غلط غلوط و چرت و پرت بهت میگفتن که اصلاً روحیه ای برات نمی موند! راستش من هنوزم نفهمیدم چرا فقط ایرانیا همچین مزخرفاتی رو میگفتن! 


بگذریم که رفتیم بالا و دیدیم آرش و دوست دخترشم اونجان ،آرش همون دوست ایرانی مونه که اونجا درس میخونه... 

و در نهایت دوست دخترش رفت دندون و برادر خودشم به خاطر معدل کمش رفت برا پزشکی.... 


بگذریم که نصف بیشتر ایرانیا حتی خود من ،حجاب داشتن و اگه میپرسیدین این شالی که هی فرت و فرت میفته رو شونه هاتون اصلا چرا رو سرتونه ؟بلا استثنا همشون میگفتن شاید بعد تموم شدن درسمون خواستیم برگردیم کشور خودمون و اینم بستگی به همین شال روی سرمون داره... 

توضیح این مسله برای خودمونم سخته چه برسه به اونا... 


بگذریم که بعد دو روز من رفتم برای مصاحبه و از فرت گرما و خستگی به گمونم آدرس خونه رو لفظی اشتباه گفتم ،البته مطمئن نیستم ولی احتمالاً توی تلفظ کلمه یه اُ اضافه گفتم که به زبونا اونا میشه یه قسمتی از بدن که به هیچ وجه نمیتونه اسم یه پل باشه!! 


سوابق تحصیلیم نجاتم داد! 

بی چک و چونه اسمم رو نوشتن توی لیست... 

البته بعد از اینکه مطمئن شدن میتونم زبونشون رو حرف بزنم... 


بگذریم که میخواستم پزشکی بخونم اما حمایت خانواده ام رو برای انتخابش نداشتم به خاطر همین رفتم دندانپزشکی.... 


ظرفیت دندانپزشکی محدودتر بود ،شهریه هاش از همه بیشتر بود ،هزار تا شرط و شروط داشتن برای پذیرشش ،پزشکی آسون تر بود ،اما تنها انتخاب ما بود.... 


کاملاً اتفاقی و پیش بینی نشده طی این یک ماه هلم دادن سمت دندونپزشکی و منم مقاومت آنچنانی نکردم... 

خسته ی کنکور بودم همین خستگی باعث شد بشم دانشجوی دندانپزشکی... 


بگذریم که بابا معتقده بین اون همه آدم فقط تو دیوانه بودی و پزشکی میخواستی ،بقیه آرزوشون بود جای تو بودن تا بدون دنگ و فنگ بتونن دندون رو انتخاب کنن... 

اعتراضی نکردم... فقط سکوت... ناراضیم نبودم .... 


مدارکم کامل نبود ،فردای همون روز برگشتم ایران ،مدارک رو فرستادم برای دارالترجمه و الانم منتظرم دوشنبه برم تحویل بگیرم و برم سف/ارت و ورز/ارت امور /خارجه... 

بعدم برگردم شهر دانشجویی و همه ی مدارک رو ببرم سفا/رت ای/ران تا مدارک رو اونجا هم مهر بزنن... 

حدوداً دو هفته بعدم سال تحصیلی اونا شروع میشه و باید قبل اون اونجا باشم.... 


بگذریم که اونجا یه بنده خدایی اومده بود برای ثبت نام و زبون اونا رو زیاد متوجه نمیشد... من پشت سریش بودم... آروم براش ترجمه کردم که چی بهش میگن و اونم گفت بگو نه من نمیخوام به جز دندان توو رشته ای دیگه اسمم رو بنویسن... 


وسط این حرفا رئیس دانشگاه گفت خود تو پرونده ات رو بده من یه نگاهی بهش بندازنم... 


عاقا ما دادیم و اینم وقتی سوابق تحصیلیم رو دید گفت ببین پسر ،اگه قرار باشه کسی آزادانه انتخاب رشته کنه و حق انتخاب داشته باشه که چی بخونه و چی نه ،این خانمه! معدلش از معدل تو بیشتر عه سنشم از سن تو کمتر... 

فک کنم دیگه لازم نباشه بگم پسره چطوری نگام میکرد!



بعد ثبت نام بازم اون آقا رو دیدم... 

با دوستش داشتن برمیگشتن ایران... 

به بابام میگه معدل من 18.40بود تنها کسیم که معدلش از من بیشتر بود این خانم بود که اونم از شانس گند من دقیق نفر بعدی بود! 

هیچی دیگه بابامم فقط میخندید! 


یکی از نگهبانای ساختمون ثبت نام اسمش خسرو بود! بله درست متوجه شدین خسرو! 


مامانم کلی ذوق کرد و ازش پرسید که چرا اسمت خسرو عه اونم گفت چون پدرم ایرانی بوده اما اینکه کدوم شهر ،نمیدونم... 


بعدم بهم گفت آدرس این ساختمون رو فراموش نکن ،بعد ها محل برگزاری بعضی از درسا اینجاس.... 


حالا یه عدد دختر سرماخورده ام که فردام امتحان داره... 

امتحان پایان ترم یکی از کلاسای تابستونیم....