زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

تو روی زمینی و درمانی برای آن نیست

کودک آزاری! 

تجاوز به یه بچه! 

بچه!! 


هر آدم زیر 18سالی از لحاظ قانونی توی هر کشوری یه بچه به حساب میاد... 

چطور میشه یکی یه بچه رو بیشتر از یه بچه ببینه ؟

تجاوز! بچه کشی! 


چقدر زشت که این کلمه ها رو کنار اسم بچه ها بذاریم... 

به بچگیش... به دنیای قشنگش رحم نمیکنن...کاری که حتی حیوونا با هم نمیکنن رو آدما با هم میکنن... 

بهشون تجاوز میشه بعدم برای اینکه صداشون در نیاد خیلی راحت میکشنشون!! 


هر جای دنیا که همچین اتفاقی میفته فقط و فقط یه چیز رو نشون میده... 

تربیت غلطی که عوارضش توو همچین مسائلی کاملاً خودش رو معلوم میکنه... 


متاسفم که بعضیا مرد بودن رو با نر بودن اشتباه میگیرن! 

متاسفم که هنوز شعور فهم این رو که اول باید انسان بود رو ،ندارن! 

متاسفم که یه آدم مریض اونقدر ذهنش ،فکراش بوی تعفن میده که میتونه یه بچه رو تا پای مرگ پیش ببره! 

اینا همین عوارض تعریف غلط مون از مرد بودنه... 


ستایش ،آتنا و متاسفانه فردا یه بچه ی دیگه.... 

دختر و پسر بودنشم فرقی به حال این آدما نداره... 

بچه بودنشون هیچی رو برای این آدما عوض نمیکنه... 

آدمای بدی شدیم... دنیا رو هم به گند کشیدیم... 


*عنوان ازساموئل بکت-آخر بازی


فارغان را چه خبر از دلِ بی حوصله ام ؟...

همه یک روزهایی دارند که خسته و بی حوصله میشوند...


یک روزایی که دوست نداریم مثلِ کوکب خانوم زنِ پاکیزه و با سلیقه ای باشیم، شلخته میشویم با کلی ظرفِ شسته نشده توی سینک و لباس های چِرکِ روی دسته ی مبل...


یک روزهایی بداخلاق و بی حوصله می شویم،سر هر چیزی از کوره در میرویم و با همه کَس دعوا داریم و سرِ هرچیز لجبازی میکنیم، بعضی روزها میخواهیم سَرمان در لاکِ خودمان باشد، پرده ها را بکشیم ، گوشیمان را از دسترس خارج کنیم ، بشینیم جلویِ تلویزیون و کوسن را زیرِ دستمان بذاریم و هِی بی هدف کانال ها را عوض کنیم...


یک روزهایی هست دلمان نمیخواهد به خودمان برسیم ، حوصله ی لباسایِ اتو کشیده و سِت کرده را نداریم ، موهایمان را شانه نزده بالای سرمان با کلیپسِ کوچکی چفت کنیم ، رژِ لب ِقرمزمان را نزنیم، لباس های گشاد و رنگ و رو رفته بپوشیم ، سریالِ موردِ علاقیمان را تماشا نکنیم و دلمان سیب زمینی سرخ کرده با پنیر هم نخواهد...


حتی مردها هم یک روزهایی نه حوصله ی اصلاح صورتشان را دارند نه خالی کردن شیشه ی عطر روی خودشان، نه ماندن پشتِ چراغِ قرمز و خریدنِ لیستِ بلند بالای خانومِ خانه...


اصلاً یک روزهایی هست که نمیشود خوب بود، نمیشود حرف زد و خندید، نمیشود بگویی چت شده چون خودت هم دقیقا نمیدانی، فقط دلت میخواهد یک روزهایی خودت را برداری و بیندازی دور...

همین...


#منیره_بشیری


*عنوان از حمید رها 


تو مرا بلد نیستی

و تو مرا بلد نیستی عزیزم!

که تعارفِ دستمالی کافی بود

تا تمام دریا را 

بی آنکه غرق شوم گریه کنم

گاهی باید

بوسه را تعارف کرد

بغل را تعارف کرد

انسان را تعارف کرد

و من بگویم میل ندارم


فعل های منفیِ من 

دروغگوهای بزرگی هستند

که مرا به انزوای خود می برند ...


#سمیرا_کرمی


کنار هم... با هم... مرد و زن....


هر سال تابستان، یک کارتون جدید هالیوودی بروی پرده می‌آید. کارتونی جذاب و پرمعنا، که قهرمان داستانش یک دختر جوان یا نوجوان است.


 این موضوع را من سه سال پیش  متوجه شدم. وقتی که با دخترم کارتون frozen را دیدیم، کارتونی که با ازدواج پایان نمی‌یافت!!!

و سال قبل کارتون brave...

و سال قبل کارتون هیولا در پاریس...


زمانی که متوجه این موضوع شدم بیاد آوردم سالهاست که این‌گونه است، از سیندرلا گرفته تا دیو و دلبر و الی آخر...

چرا ؟؟


اول با خودم فکر کردم شاید این یک نقشه‌ی استعمارگرایانه است!!!

باور کنید به این موضوع خیلی فکر کردم...


... اما بعد متوجه شدم که بزرگترین نمایش و فروش این کارتونها در خود امریکاست، پس ربطی به استعمار فرهنگی جهان سوم ندارد!!!


بالاخره به این نتیجه رسیدم که شاید آنها به این نتیجه رسیده‌اند که زنهای قوی، نرمال و با اعتماد بنفس، تضمین یک جامعه‌ی سالم، نرمال و پیشرو است، و اگر زنها تحقیر شوند، کار آن جامعه ساخته است.


چند ماه بعد نوشته‌ای از خانم «تهمینه میلانی» دیدم که اعتراض کرده بود به جوکهایی که راجع به شعور خانمها ، رانندگی آنها و قدرت تجزیه و تحلیلشان ساخته می‌شود و همین موضوعی را که من به آن فکر می‌کردم با تاکید عنوان کرده بود.


در کارتونهای هالیوودی، یک دختر جوان، نوجوان یا کودک، یک رسم بزرگ را تغییر می‌دهد:

یک سنت بزرگ را می‌شکند (brave )

مانع یک جنگ می‌شود (پوکاهانتس)

کشورش را در یک جنگ به پیروزی می‌رساند (مولان )

و الی آخر... 


کارتونی را امسال دیدم به نام outside home، دختری سیاهپوست و مهاجر، با نمره‌ی هندسه‌ی بیست، که کره‌ی زمین را نجات می‌دهد.


جامعه‌ای که زنها در آن محترم و گرامی نگه داشته شوند، نجات پیدا می کند؛ نه فقط به خاطر نسلی که این دختران در آینده تربیت می‌کنند، بلکه بخاطر اثر غیر قابل انکاری که این زنان بر روی مردانشان می‌گذارند.


و جامعه‌ای که زن مجرد، ترشیده است یا مطلقه، و زن متأهل ضعیفه است و ... در بهترین حالت، رانندگی‌اش، هوش ریاضی یا کامپیوترش کم و خنده دار است، تکلیف آینده‌اش چه خواهد شد؟ 


به مردها به غلط تلقین شده که هر چه زنها بیشتر تحقیر شوند، مردها خوشبخت تر و مقتدرترند، اما این بازی اندوهبار، بازی‌ایست که هم زنان در آن بازنده‌اند و هم مردان و از همه مهمتر، جامعه و آینده‌ی آن... و برنده؟ عقب ماندگی جامعه... زنانی‌که پر از تحقیرند و مردانی‌که سرشار از حقارتند... 


برای ایران، فردایی را آرزو می‌کنم که در آن همه محترم و بزرگ شمرده شوند...

... چه زن...

... چه مرد


*بانو آزیتا 


چرا یک زن نباید ابراز عشق را بلد باشد؟


با جمعی از دوستان قدیمی دور هم جمع شده بودیم. اغلب دو تا بچه داشتند، درواقع همان بعد از دیپلم ازدواج کرده بودند. سه تا مجرد در جمع بود که یکی شان من بودم


یکی از آن دو که در تمام این سالها دوست پسرهای متعدد داشته بحث ازدواج را وسط کشید، که همین بیانگر نیاز طبیعی بشر به ازدواج بود. بعد در مورد دوست پسر جدیدش حرف زد و رو کرد به من تا از زیر زبانم حرف بکشد، که اصلا کسی هست؟ کسی را دوست دارم؟ به نشانه منفی سر تکان دادم.

از من ناامید شد و سوالش را از دوست دیگرمان پرسید. 


نفر سوم درباره ی یک عشق پنج ساله حرف زد، او در سن سی و یک سالگی تابه حال دوست پسر را تجربه نکرده بود و عشقی پنج ساله را در قلبش نگه داشته بود. سه ساعت بعد از این دیالوگ ده نفری که دورش نشسته بودند درحال ترغیب او به ابراز عشق بودند. او امتناع می کرد، بلد نبود، می ترسید. یک جای بحث داد کشید:اگر بگویم و او من را نخواهد از دستش می دهم.


سعی کردیم قانعش کنیم او تا به حال عمرش را از دست داده.

می گفت چطور به او بگویم؟ چطور برخورد کنم؟ اگر فلان چیز را گفت چطور جواب بدهم؟

بالاخره بعد از کلی بحث و جدال پاسی از شب شعری عاشقانه برایش ارسال کردیم تا بالاخره شجاع بودن را شروع کند.و او شروع کرد.

امروز بعدازظهر او تمام مکالماتش را  با ما به اشتراک گذاشت. در کمال وحشت دیدم صدبار به فرد مقابل گفته که دوستش دارد، همیشه به او فکر می کرده و می کند و با ما درباره ی او حرف زده و آمارهای زیادی از خودش به او داده بود.

در بهت و حیرتی عجیب در برابر سادگی او سکوت کردم و چیزی نگفتم. می شد از دستش عصبانی شد، می شد گمان کرد عجب آدم ساده ای است.... اما هیچ کدام از اینها فایده نداشت.


 خانم پرورشی مان ما را نشانده بود دور خودش و گفته بود از مردها دوری کنیم، با آنها حرف نزنیم، بزرگتر که شدیم می فهمیم آنها چه قدر سواستفاده گر اند، موهایمان را بپوشانیم و به رود پر از شربت فکر کنیم. بعدها دیگر معلم پرورشی بهمان بافتنی یاد داده بود و بابت آن نمره در نظر گرفته بود، نگفته بود بعضی ظریف کاری ها زنانه و جذاب و سرگرم کننده اند و نمره شان مهم نیست....بزرگ که شدیم سه دسته شدیم،آنها که زود ازدواج کردند، آنها که نصیحت معلم ها را آویزه ی گوش کردند، آنها که نصیحت را گوش ندادند، اما در نهایت فهمیدند جامعه ی سنتی مان آفتاب مهتاب ندیده ها را دوست دارد. در مقابلش مردهایی در برابرمان قرار گرفتند که وحشت کردند، از این حجم ناتوانی در ارتباط گرفتن زنان، از این حجم از آنور بوم افتادنشان، مردانی که معلم پرورشی شان چیزهایی را به آنها یاد داده بود.


ساعت هاست با خودم فکر می کنم چرا یک زن نمی داند ابراز عشق حق اوست و به سوالات پی دی پی ادامه می دهم: چرا یک زن نباید ابراز عشق را بلد باشد؟ چرا باید ترس از دست دادن داشته باشد؟

و به ترکیب عجیب گروه دوستی مان فکر می کنم، همه در جستجوی عشق...



#آلما_توکل


واقعیت!


زنان یک جامعه را محدود کنید ، آن ها را تو سری خور و حقیر کنید ، تمسخرشان کنید 

 کاری کنید تا بزرگترین آرزویشان ازدواج و بزرگترین هنرشان آشپزی و خیاطی باشد

 

 بلایی بر سر آن ها بیاورید تا از اجتماع بترسند ، تخم تفکری در ذهن پدرانشان بکارید تا ایمان بیاورند دخترانشان را باید در قفس پرورش دهند ، کتاب علم و قلم و چکش را از دخترانشان بگیرید و به جای آن ملاقه و سوزن دستشان بدهید، با جوانانشان کاری کنید که از جنس مخالفشان دور باشند ولی تمام تفکرشان پیش آن ها باشد.


  هر کسی که برای آزادی زنان تلاش کرد را بنده شیطان و دشمن خدا بنامید که او دشمن ما ، و ما خدای زمین هستیم.

من تضمین میدهم چنین جامعه ای هزار سال هم بگذرد ، پیشرفت نخواهد کرد‌. 


از کتاب: چگونه جهان را اداره کنیم_ وینستون چرچیل


ما را نگاهی از تو تمام است،اگر کنی

با شروع کلاسا دوباره زندگیم نظم گرفته :)

تعطیلات و بیکاری اصلاً به درد من یکی نمیخوره! جفتش حالم رو به اندازه ی روزای کاری خوب نمیکنه .... 


متاسفانه از اون دسته از آدمام که همیشه باید یه کاری داشته باشن انجام بدن :) 

حالم فقط اینطوری خوب میشه... 

همیشه در جریان بودن رو دوست دارم :)


*عنوان از سعدی