زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

کاش کمی حواسِ زندگیِ مان از این دلگـرفتگی ها پـرت می شد....

  

برای پیدا شدن گربه و اینکه سالمه و به خاطر تشکر از کسایی که کمکم کردن ،کیک توت فرنگی خریدم....

برای میلاد،هادی،اون یکی هادی ،مهدی ،پویا ،آیلین و هم اتاقی.... 


بهش زنگ میزنم و میگم صب کارت داشتم زنگ زدم به نت وصل نبودی نتونستم پیدات کنم ...

شماره ی اتاقش رو میده تا هر وقت کاری داشتم راحت تر پیداش کنم... 


میگم میرم طبقه ی نه منتظر میشم از اتاق مطالعه برگردی ،کارت دارم... 


در یکی از اتاقا باز میشه و شهاب میاد بیرون...از دیدنم تعجب میکنه ،میپرسه تو این طبقه چیکار میکنی ؟

منتظر جواب من نمیشه و با یه لبخند میگه به سلامتی دوست پسر اختیار کردین ؟

میخندم میگم یعنی دیدن من اینجا اینقدر عجیبه ؟

سرش رو خم میکنه و میگه خداییش آره... تو سمت اتاق هیچ کدوم از پسرا پیدات نمیشه حالا اینجا چیکار میکنی ؟تو طبقه ای که اتاق بیشتر پسرا اینجاس! خداییش به نظرت عجیب نیس ؟

میخندم و میگم خیالت تخت همچنان مثل سابقم ...

آسانسور میاد و خدافظی میکنه ،میگم خوش بگذره میگه بغلت حتماً! 

با چشای گرد نگاش میکنم که میگه اینجوری نگام نکن اسم آهنگ عه و میخنده و میره... 


چند دقیقه میشینم... 

میاد کیک رو بهش میدم و دلیلش رو میپرسه ؟

میگم و خدافظی میکنم... 

میرم سمت آسانسور که میگه بیا بشین... 

نگاش میکنم ،به صندلی اشاره میکنه... میشینم... 


حرف میزنه... 

از خودش میگه از محیطی که توش زندگی کرده ،حرفاش تا حدود زیادی بی ربط عه ،مثل کسی که بدون اینکه ازش چیزی بپرسن داره درباره ی خودش توضیح میده... 


حرفاش که تموم میشه میپرسم چته ؟پکری ؟

میخنده میگه نه چیزیم نیست... 

قبل از اینکه لبخندش پاک شه میگم همین لبخند بی رمق رو میگم همین خستگی و بی حالیت رو میگم... روزای اول چشاتم میخندید اما حالا اوج خوشحالیت همین لبخند بی رمق عه... 


لبخند خسته اش عمیق تر میشه و کامل برمیگرده سمتم و مثل همیشه زل میزنه به چشام... 

من طبق معمول از نگاهش در میرم... 

اون اما نگاش ثابت میمونه روم و لبخندش که از اون لبخند شیطوناش، ضمیمه ی صورتش میشه... 


یه کم زاویه ی نشستنم رو عوض میکنم جوری که موهام کامل نیمرخم رو میپوشونه و عملا موهام دیده میشه نه صورتم... 

پا میشه و میاد کنار صندلیم وایمیسته... 

بازم همون نگاه و بازم در رفتن من... 

راحت نیستم داره حرف میزنه... 

حرفش رو قطع میکنم و خواهش میکنم بشینه ...

میشینه ...

بعد چند دقیقه پا میشم که برم میگه صبر کن منم میام... 



نیم ساعت بعد تو لابی نشستیم و منم پشتم به در ورودی عه حس میکنم بچه ها ساکت شدن... 

نگام که میاد بالا میبینم همه به پشت سرم خیره شدن... 

حدس میزنم کسی پشت سرم باشه یهو بدون اینکه برگردم دست دراز میکنم و بازوی کسی که پشت سرم وایستاده رو میگیرم و میشکم... 

خودشه... میخنده... 

نفس هاش رو کنار گوشم حس میکنم برای همینم سرم رو برنمیگردونم... 

گوشیم رو روشن میکنم و میگم بازم هوس کردی منو بترسونی ؟

فقط میخنده... 

بعدم بدون خدافظی میره...