زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

نه! هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسوهاى دهلیزش به امیدِ دریچه یى دل بسته بودم.

 

از بد قولی و کسی که به حرف خودش احترام نذاره متنفرم... 

آقای ع قرار بود دیروز برام سیمکارت یکی از اپراتور های کشور مقصد رو بخره اونقدر این چند روزه گفت فردا که در نهایت امروز رفتم و از دوستم جویای کارای آقای ع شدم ...


اونم بهش پیام داد که نساء میگه خریدین ؟

اونم در نهایت پروریی گفت عه؟هنوز نخریده ؟خوب میگفت یکی از پسرای گروه براش بخره ؟

گفتم این بیشعور مگه نگفت تو خیالت راحت من خودم میخرم ؟

دوستم جواب داد آره الان نمیدونم چرا داره میزنه زیرش! 

عصبانی شدم گفتم براش بنویس خاک توو سرت که هنوز توو 31سالگی یاد نگرفتی قول دادن ارزش داره... بنویس نساء میگه خیییییییییییییییییلی ممنون که به قولت عمل کردی ... 

گفت میخوای پول بدم یکی از بچه ها برات بخره ؟

گفتم نه من به اعتبار حرف این آدم چند روز مشکل سیمکارتم رو ندید میگیرم.... 


عصبانی و ناراحت زدم از اتاق شون بیرون... 


راستش بیشتر از دست خودم عصبانی بودم که کارم رو سپرده بودم دست یه احمقی که با اینکه ساعت پروازمون رو میدونست تاخیر داشت و من و مهسا و نگین و سایه و رونا قشنگ گم شدیم توو فرودگاه ،در واقع از جمع بچه ها جدا شدیم البته خیلی ناخواسته! 


عصبانی بودم که اجازه داده بودم فکر کنه خودم نمیتونم از عهده ی کارای خودم بربیام و حتماً باید به یکی از آقایون بگم تا اون مشکلم رو حل کنه... 


زود برگشتم اتاقم کیفم رو برداشتم و غرغر کنان منتظر آسانسور شدم... 

از  reception آدرس نزدیک ترین نمایندگی اپراتور ها رو خواستم... 

اونم آدرس یه مرکز خرید رو داد ....ازش خواستم برام تاکسی خبر کنه... 

منتظر تاکسی موندم ....

به راننده آدرس دادم و راهی شدم... 


توو شهری که حتی اسم یه خیابونش رو هم بلد نبودم و فقط و فقط آدرس و اسم هتل رو میدونستم به امید خدا تک و تنها راهی جایی شدم که آدرسش رو از اون آقا گرفته بودم... 


یک ساعت بعد سیمکارت به دست رسیدم جلوی هتل بعدش یاد لیستی افتادم که قرار بود کسی که میدونه سوپر مارکت و فروشگاه کجاست بره برای خرید ،چیزایی که لیست کرده بودم اما لیست مثل قضیه ی سیمکارت رو میز مطالعه ام داشت خاک میخورد... 


بازم دل و زدم به دریا و به چپ و راستم نگاهی کردم... 

سرتا سر این خیابون پر بود از هتل های سر به فلک کشیده یا برجایی مسکونی که حتی به زور میشد تعداد طبقه هاش رو شمرد... 

راهی شدم بدون اینکه بدونم اصلا کجا باید وسایلی رو که لازم داشتم پیدا کنم... 


از نگهبان برجای مسکونی پرسیدیم که نزدیک ترین سوپر مارکت کجاست ؟

نگام کرد و گفت این خیابونا سرتا سر پر هتل و برجای مسکونی عه این طرفا سوپر مارکتی نیست فقط بوفه های پمپ بنزین ها و چندتا دکه ی روزنامه فروشی این طرفا هست... 


توو دلم بازم سر آقای نون و ع غر زدم که برای یه مسافر بهترین جا مرکز شهر عه نه گرون ترین و آروم ترین جای شهر!! یادمه خود آقای نون چند ماه قبل گفته بود که کلا این هتل رو به خاطر جو آرومش دوست داره... 


از نگهبان تشکر کردم و بازم رفتم جلو تر از دکه ی روزنامه فروشی بیسکویت خریدم و ازش آدرس سوپر مارکت رو خواستم... 

گفت این طرفا نمیتونی سوپر مارکت پیدا کنی ولی رستوران دقیقا اون طرف پل هوایی عه... 

پل رو رد کردم و وسط هتلا چندتا کافه و رستوران پیدا کردم... 


بازم جویای آدرس سوپر مارکت شدم و در نهایت نیم ساعت بعد با دستای پر برگشتم هتل... 


*عنوان از احمد شاملو