من از یکجایی همه چیز را رها کردم و کنار نشستم.
فکر میکردم که آخر خط است و باورم این بود که دیگر ادامه ای وجود ندارد. چقدر هم خوشحال و راضی بودم از آن آخر خط کذایی.
انتظار داشتم که برای دیگران هم آخر خط باشد، دیگران هم رها کنند و سرجایشان بنشینند.
دیگران اما رها نکرده بودند.
با قدرت و انرژی ادامه میدادند، از کنار من عبور میکردند و چه تند هم میرفتند.
من در کمال تعجب و حیرانی رفتنشان را نظاره میکردم. و برایم سوالها مطرح بود، به کجا میروند چنین شتابان!
برای دیگران اما انگار انتهایی وجود نداشت، انقدر که با انگیزه میرفتند.
و رفتن دیگران ناراحتم میکرد بجای اینکه خودم دوباره راه بیافتم.
هنوز راه نیافتاده ام، مطمئن هم نیستم که راه خواهم افتاد یا نه.
انرژی رفتن و رفتن و تا هنوز و همیشه ادامه دادن باید از یکجایی در گذشته های خیلی دور بیاید بنظرم، من این انرژی و انگیزه را نمیشناسم، اثری از آن در خودم سراغ ندارم.
امادیگران میروند و من ناراحتم. هر روز ناراحت تر از دیروزم. بازنده ی این بازی نابرابر منم قطعا
باید دست بردارم از این لجبازی با خودم....