زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...
زنانه ترین ناگفته های حوا

زنانه ترین ناگفته های حوا

زندگی مرا بارها و بارها درهم کوبید،اما صدای شکستنم را کسی نخواهد شنید،این منم قهرمان خودم...

و من قرن ها پیش در بهشت گمت کرده بودم،رد عطرت را که دنبال کردم به دنیا آمدم

هر وقت یکی ازتون خواست که یه غذایی ،دسری ،شیرینی یا اصلاً هر چی ،درست کنین ،توصیه ی من به شما اینکه کاری کنین غذا ته بگیره ،دسر بد مزه شه ،کیک عین یه پاره آجر سفت شه ،خلاصه کاری کنین که دیگه نذارن از شعاع سی متری آشپزخونه رد شین و گرنه مابقی عمرتون رو باید مثل یه رستوران غذای خانگی یا قنادی و کافی شاپ بگذرونین ....


و الا مجبورین روزای تولدتون یا هرروز دیگه ای که مهمون دارین خودتون آشپزی کنین چون مامان جان تون میفرمایند غذاهات خوشمزه ان... البته این شامل مابقی روزای سالم میشه... 


مثل الان که آقای پدر مریضه و خواسته براش آش درست کنم،مریضم که میشه مثل یه پسر کوچولوی سه ساله زودرنج میشه و خوابالود...


کیک پخته بودم ،یه برش نسبتاً بزرگش رو گذاشتم تو یه ظرف و بردم سر کلاس... نصفش رو که شکیبا  خورد و خیلیم غر زد که وقتی خوشمزه درست میکنی مریضی اینقدر کم میاری ؟:/


نصفش دیگه اش رو هم که فرناز و فرشته و آناهیتا و شهلا خوردن... 

الانم  دو روزه که دارم دستور پخت کیک کاکائویی و کیکی که اون روز برده بودم سر کلاس ،رو میدم... 


چند روز پیشم دسر شکلاتی درست کردم گذاشتم تو یخچال ،بعدشم رفتم یه کم درس بخونم...

پنج دقیقه ی بعد صدای  تق و  توق اومد ... 


میرم توو آشپزخونه میبینم مامانم داره تمام  آشپزخونه رو خیلی جدی میگرده !میپرسم چیکار میکنی مامان ؟

میگه تو چیزی درست کردی ؟

جوابی نمیدم! 

دوباره میپرسه... میگم آره... 

میپرسه کجاست ؟

جواب میدم توو یخچال... 

میگه نبودا! من گشتم ؟

میرم و قالب رو نشونش میدم... 

میپرسه نمیشه خورد ؟

میگم الان نه سه یا چهار ساعت بعد آماده میشه... 


هیچی دیگه رسماً تا سه ساعت عین یه بادیگارد از دسر ِ شکلاتیم محافظت کردم... بعد برشگردوندم توو یه ظرف بزرگ...و بازم گذاشتمش تو یخچال... 

یه ساعت بعد رفتم سراغش و دیدم که اااااااااای دل غافل 90درصدش رو خوردن و چیزی برای بعد شام نمونده!! 


پسر کوچولوم که هر وقت منو تو آشپزخونه میبینه سریع میره شیر و همزن رو میاره و عین بچه گربه نگام میکنه که یعنی کیک میخوام:)



نظرات 2 + ارسال نظر
ساناز بانو شنبه 27 آذر 1395 ساعت 20:49 http://akharin-bazgasht.mihanblog.com/

سلام بانو (:

چه عجب این شاه راه باز شد .... !!! (:

هر وقت وب جدید زدم و شما رو دعوت به تبادل لینک و دوستی کردم قبول نکردین ولی همچنان بعد از یکی دو سال مخاطب سر سخت وبتون هستم (:

عیدتون مبارک, یلداتون بلند و پر از شادی (:

سلام :)
خوش اومدین :)
اوه ،من واقعاً متاسفم... اسم وبلاگای قبلی تون چی بود ؟
مرسی از اینکه وقت میذارید ،حوصله به خرج میدید و پستام رو میخونید :)

مرسی ساناز بانو جان :)
منم براتون یه دل خوش ،خنده های از ته دل و یه عالمه رویاهای رنگ رنگی و شیرین ،آرزو میکنم :)
مرسی از همراهی تون بانو :)

غ ـزل شنبه 27 آذر 1395 ساعت 20:04 http://life-time.blogsky.com/


مامانها معمولا خوب خودشونو کنترل میکنند

خوش اومدین :)
مامانه دیگه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.